جدیدترین‌ها
انجمن نقطه ویرگول

انجمن نقطه ویرگول | کتابخانه مجازی ایران

برای استفاده از امکانات انجمن و یا تایپ و انتشار رمان خود ثبت نام کرده و به خانواده‌ی نقطه ویرگول بپیوندید!

درحال تایپ رمان جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول) | نگار 1373 کاربر انجمن نقطه ویرگول

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #1
نام رمان: جهش مجهول (جلد دوم ویروس مجهول)
ژانر: معمایی، علمی-تخیلی، ترسناک
نام نویسنده: نگار ۱۳۷۳ (فاطمه.پ)

خلاصه:
سی سال از وقایع ترسناک و غیر قابل پیش‌بینی پروژه‌ی ویروس مورفیا یا در واقع، ویروس مارگوت (مارگو) می‌گذرد. جهان علم در طول این مدت پیشرفت‌های بسیاری داشته و دیگر کمتر کسی از بیمار شدن می‌ترسد. اما همیشه یک مشکل بزرگ در دنیای بیماری‌ها وجود داشته که کسی هرگز نمی‌تواند لحظه‌ی وقوعش را پیش‌بینی کند:
جهش!
ناظر: @Three Points
پ.ن:
این رمان بر خلاف جلد قبلی به صورت ادبی نوشته میشه
رمان بر خلاف جلد قبلی از زبون یه شخصیت دیگه روایت خواهد شد
نیاز و اجباری به خوندن جلد قبلی رمان نیست (تلاش میکنم نکته‌های مهم داستان رو تو همین رمان یادآوری کنم)
زمان داستان بین حال و گذشته جا به جا میشه
 
آخرین ویرایش:

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #2
مقدمه:
ذات انسان عاشق ناشناخته‌هاست. جذب هر چیزی که برایش گنگ و بی‌مفهوم باشد می‌شود؛ حتی اگر از آن بترسد. چقدر خطرناک باشد مهم نیست؛ لذتش به همین است. از ترسش لذت می‌برد و برای هر ثانیه از حل مجهولات آن در پوست خودش نمی‌گنجد. ولی هر جسارتی، تاوانی دارد که بهایش هم سنگین خواهد بود.

احتمال ویرایش شدن!
 

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #3
هنوز هم روی آن صندلی عجیب نشسته و سر جایش کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد. به مثال مجسمه‌ای می‌ماند که یک مجسمه‌ساز مبتدی ساخته باشدش. ناقص و عجیب؛ با تناسب‌های اشتباه. چشمان بی رنگ و بی‌تناسب‌ترش میخ اجزای صورتم مانده‌اند و من را می‌ترسانند؛ اما نه به شدت لحظه‌ی اول که چشمانم را باز کردم و او را در مقابلم یافتم.
بی اختیار پوزخندی گوشه‌ی صورتم جا خوش می‌کند و با فوت کردن، تقلا می‌کنم تا رشته‌ی موی سمجی که مدام جلوی چشم چپم قرار می‌گیرد را کنار بزنم. باز هم به کارهای من واکنشی نشان نمی‌دهد. گونه‌ام را به سمتش می چرخانم و با این‌که می‌دانم درخواستم بیهوده است، ولی باز هم از او می‌پرسم:
- می‌تونی کمکم کنی و موهام رو پشت گوشم بندازی؟ هوم؟
حتی پلک هم نمی‌زند. از آن ساعتی که به هوش آمده بودم، یک بار هم پلک نزده. اولش خیال می‌کردم شاید جنازه‌ای باشد که برای ترساندن من او را در آن‌جا جا گذاشته بودند؛ ولی صدای خرخر کردن عجیبش نشان می‌داد که کاملاً هم مرده نیست.
چشم از چشمان بی رمقش می‌گیرم و قید پشت گوش انداختن دسته‌ی موهای سرکش صاف و سیاهم را می‌زنم. دلم می‌خواست که بتوانم به بدن خسته‌ام کش و قوسی بدهم، پاهای خسته از نشستن طولانی مدتم را دراز کنم و دست‌هایم را بالای سرم ببرم؛ اما لعنت به دستبندهای عجیبی که دست‌ها و پاهایم را محکم به صندلی مهر و موم کرده بودند. چه کسی من را به این صندلی بسته بود؟ نمی‌دانم. حتی نمی‌دانم که ساعت چند شده، شب است یا صبح، یا حتی هنوز هم روی کره‌ی زمین هستم یا یک سیاره‌ی دیگر در هر کجای کهکشان!
تنها چیزی که دلخوشم‌ می‌کند، اینست که در قل و زنجیر بودن تنها نیستم. هر دوی ما را به صندلی بسته‌اند؛ منتها حس ششم‌ام به من می‌گوید که آن موجود بی‌قواره، توانایی شکستن آن همه زنجیر را دارد.
محیط اطرافمان هم تا حدودی شبیه به یک آزمایشگاه بزرگ و عجیب است؛ اما متروکه و خاک گرفته. یک سالن بزرگ، بدون پنجره یا نورگیر با دستگاه‌هایی که رویشان را با پارچه‌های از رنگ و رو رفته ای پوشانده‌اند تا گذر زمان آن‌ها را نابودتر از آن نسازد. در مرکز سالن، دستگاه بزرگی وجود دارد که از سقف آویزان شده و بلندی آن تا زمین هم می رسد. هیچ حدسی نداشتم و ندارم که چه می‌تواند باشد؛ ولی هر چه که هست، به آن موجود ارتباطی دارد. سیم‌ها و لوله‌های زیادی از زیر پارچه‌ی آن دستگاه بیرون آورده شده و به بدن او متصل کرده‌اند. نشانه‌ای از روشن یا خاموش بودن دستگاه ندارم، ولی می‌خواهم خودم را با امید دادن گول بزنم که موجود بی‌قواره‌ی مقابل من، جانم را تهدید نمی‌کند. حداقل فعلاً نه!
 

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #4
تنها چیزی که از قبل به خاطر می‌آورم؛ این بود که همراه همکارم داشتم به سمت مکانی متروکه در حوالی شهر می‌رفتم تا چیزی را از نزدیک بررسی کنم. هر چقدر تلاش می‌کنم، چیز دیگری به یاد نمی‌آورم. یک حفره‌ی خالی از زمان رانندگی کردنم تا حضور در این مکان عجیب در ذهنم به وجود آمده که هیچ پاسخی برای اتفاقات بین آن دو بازه‌ی زمانی نمی‌یابم.
احساسی به من می‌گوید که سرچشمه‌ی تمام این اتفاقات، به شش ماه قبل بازمی‌گردد؛ به زمانی که من آن خبر عجیب را در سایت گمنامی یافتم. اتفاقی که در نظر بقیه چیزی معمولی و عادی بود و در نظر من، شک برانگیز و غیرعادی.
حالا من در این‌جا هستم. کسی جز یک جسد مضحک در اطرافم نیست. هیچ‌کس نیست تا به سوالاتم پاسخ یا لااقل از این جهنم نجاتم بدهد. داد و فریاد کردن هم بی‌فایده بود؛ انگار این‌جا باید محلی دورافتاده و دور از چشم بقیه باشد. اگر محیطی که قصد بازرسی از آن‌جا را داشتم مخروبه نبود، احتمال می‌دادم که از آن‌جا سر درآورده باشم؛ ولی این محیط نمی‌توانست همان باشد.
سر سنگین شده‌ام را عقب می‌برم تا کمی خستگی در کنم و چشمانم را ببندم. از این وضعیت بلاتکلیفی و بی‌خبری، می‌ترسم.
من مثل پدرم آن‌قدرها هم شجاع نیستم.
***

(شش ماه قبل، شهر شیکاگو)

همه‌ی ماجرا از آن روز نحس شروع شد؛ همان روزی که احساس می‌کردم چیزی وجود دارد که درست نیست و به خاطر همان، کل آن روز بهم ریخته بود.
از آن روزهای شلوغی که حجم زیاد کارها باعث می‌شد تا دیدن جزییات کوچک برای دیگران ناممکن شود. آن روز کسی به مشکلات کوچک توجهی نداشت و تمام فکرها و توجه‌ها به آن جلب می‌شد: کشف دستگاهی که می‌توانست با سرعتی چند برابر یک آزمایشگاه مجهز ژنتیک، دی.ان.ای هر انسانی را به سرعت شناسایی کند و این برای اداره پلیس مثل موهبت و معجزه به شمار می‌رفت. دیگر لازم نبود که هر کاراگاه برای یافتن مظنون اصلی، چندین ساعت گرانبهایش را در صف درخواست‌های همکارانش برای این تست معطل شود.
همهمه‌ی جمعیت حاضر در سالن اصلی، گوش‌ها را کر می‌کرد و حرکت کردن‌شان در کنار یکدیگر، مثل حرکت‌های آشفته و بی‌نظم یک دسته مورچه به نظر می‌رسید. تمام حرف‌ها و بحث‌ها پیرامون آن اختراع جدید شده بود و من، بر خلاف‌شان در حال بررسی ماجرایی بودم که منطق را زیر سوال می‌برد. پیدا شدن جسد عجیبی در یک زباله‌دانی، بی‌هیچ رد پا و اثری از شخصی که او را در آن‌جا رها کرده باشد.
همکارم که داشت از پشت سر، صفحه‌ی خبری مقابلم را مطالعه می‌کرد روی شانه‌ام کوبید و به حالتی که بتوانم صدایش را بشنوم، کنار گوشم فریاد کشید:
- الان وقت بالا و پایین کردن صفحات خبری مسخره نیست کیت، برای این چیزا همیشه وقت هست! با این دستگاه می‌شه پرونده‌های این مدلی رو تو سه سوت حل کرد!
شلدون در اکثر مواقع علاقه‌ی خاصی به حضور یافتن ناگهانی در کنار من داشت؛ آنقدر زیاد که دیگر مثل قبل غافلگیرم نمی‌کرد. دستش را از روی شانه‌ام کنار زدم و با عصبانیت زیر لب غریدم:
- بدون این‌که بهت هشدار بدم، زودتر برو و با خبرای مسخره‌ی علمیت خوش باش!
به سختی شنیدم که داشت می‌گفت:
- دختره‌ی کله شق! داری مصاحبه با مخترع دستگاه به این مهمی و با ارزشی رو از دست میدی. کی می‌تونه چنین چیزی رو از دست بده؟
و به تنها تلویزیون عریض موجود سالن اشاره کرد. چشمانم را با خشم بستم و به این فکر کردم که شلدون از راز کوچکم خبر داشت و هر لحظه این را با طعنه به من یادآوری می‌کرد. بدون این که زحمت بالا گرفتن سرم را به خودم بدهم تا با او رو در رو شوم، با خونسردی ساختگی‌ای گفتم:
- من هیچ‌وقت احساسات رو وارد کارم نمی‌کنم. الان هم کارای خیلی مهم‌تری وجود داره.
نیشخند کجی که‌ معمولاً برای آزار دادن من استفاده می‌کرد، گوشه‌ی لب‌های شلدون لانه کرد و نگاه از من گرفت تا همکارهای حراف‌مان را تماشا کند. چیزی درون مغزم یادآوری کرد که نباید رازهایم را، هر چند کوچک و ناچیز، با کسی در میان بگذارم. انسان بود و خصلتش؛ آماده‌ی لذت بردن از کوبیدن نقطه ضعف دیگران به روی خودشان. بارها و بارها از این اتفاق ضربه خورده بودم و باز هم فراموشش می‌کردم. شلدون هم سر راز کوچکم بیچاره‌ام کرده بود، حتی اگر قصد شوخی کردن داشت.
برای این‌که وجودش را با آن جثه‌ی درشتش ندیده بگیرم، ماگ سیاه رنگم را از کنار کامپیوتر اداره برداشتم و جرعه‌ای از چای سرد نوشیدم. باز هم توجه شلدون به من جلب شد:
- خب حالا بگو ماجرا چیه که انقدر خودت رو درگیرش نشون میدی؟
به چهره‌اش نمی‌خورد که خیلی مشتاق فهمیدن ماجرا باشد. چشمان قهوه‌ای روشنش با تمسخر تصویر نیمه‌تار جسد را تماشا می‌کرد و با انگشتانِ دستِ زیادی بزرگش روی میزم ضرب گرفته بود. از عکس و توضیحاتش یک برگ پرینت گرفتم؛ صفحه‌ی مرورگر را بستم و جواب دادم:
- این جسد رو تو یه کوچه، کنار سطل آشغال پیدا کردن. حتی یه قطره خون هم تو رگاش نیست و یه سری زخم عجیب رو بدنشه. هیچ آلت قتاله ای کنارش پیدا نشده.
چند ثانیه‌ای را به تماشا کردن گذراند و حرفی نزد. بعد از چند ثانیه پوزخند عریضی روی صورتش نقش بست و بی‌تفاوت گفت:
- به ما چه. پرونده‌اش رو که به ما ندادن! حالا کجا این اتفاق افتاده؟
- این‌جا نوشته نزدیک نیوجرسی.
 

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #5
صاف ایستاد و غلاف چرمی آویزان از شانه‌هایش را مرتب کرد. به پشت سرش اشاره‌ای زد و نظر داد:
- بهتر نیست روی پرونده‌ی خودمون کار کنیم؟ نیوجرسی کجا و ما کجا! اصلاً حوصله‌ی شنیدن غرولندای بی‌پایان اسکات رو ندارم. پیر خرفت!
از جایم برخاستم؛ کاغذم را از روی پرینتر برداشتم و بی‌توجه به حرف‌هایش، راه دفتر استیو اسکات را در پیش گرفتم:
- چه خوشت بیاد یا نه، من باید درباره‌ی این از سربازرس یه سوالایی بپرسم. این مورد عجیبه.
پشت سرم می‌شنیدم که مدام من را "دیوانه" و "بیکار" خطاب می‌کرد؛ ولی من از چیزی ترسیده بودم. حادثه‌ی وحشتناکی که در سی سال قبل اتفاق رخ داد، من را وسواسی و دچار نوعی فوبیا کرده بود و به هر جسدی که حتی اندکی ظاهر عجیبی داشت، واکنش نشان می‌دادم. دلم نمی‌خواست آن صحنه‌ها برایم دوباره تکرار بشوند؛ کودکی که با وحشت درون کمد دیواری اتاق پدرش پناه گرفته بود و صدای خرخر کردن انسان‌هایی که دیگر انسان نبودند. خاطرات آن روزها هرگز از خاطرم پاک نمی‌شد.
به سختی از میان شلوغی خودم را به دفتر استیو رساندم و در زدم. با این که بعید می‌دانستم در دفترش باشد، اما کسی در را برایم باز کرد.
پشت در توانستم او را ببینم که با هیکل درشتش، کل دفترش را پر کرده بود و با چشمانی خون گرفته تماشایم می‌کرد. تمام کرکره‌های دفترش را کشیده و به نظر می‌رسید که درگیر پرونده‌ی خاصی بود. لبخند زدم و با خوشرویی گفتم:
- قربان، معذرت می‌خوام که مزاحم کارتون شدم. یه درخواست کوچیک داشتم.
چیزی نگفت، فقط جفت ابروهایش را به حالت استفهامی بالا برد. کاغذی که پرینتش را گرفته بودم نشانش دادم و پرسیدم:
- میشه در مورد این کیس اطلاعات بیشتری داشته باشم؟
کاغذ را از دستم قاپید و با همان نگاه جدی، آن را سرسری مطالعه کرد و به عکسش نگاهی انداخت. بدون معطلی با صدای محکمی جواب داد:
- جواب منفیه. سوال بعدی؟
از این که به سرعت داشت درخواستم را رد می‌کرد آشفته شدم. با انگشت چندبار به کاغذم که همچنان در دستش نگه داشته بود زدم و معترضانه گفتم:
- این که فقط یه کیس عادیه و چیزی نداره تا من... .
دستش را بالا گرفت تا صحبت‌ کردنم را قطع کند. مقابل اسکات ایستادن و جر و بحث کردن، دل و جرات زیادی می‌طلبید. مرد بلند قد و قدرتمندی که به همه ثابت کرده بود هوش و ذکاوت و توانایی رهبری افراد، هیچ ربطی به رنگ پوست انسان‌ها نداشت. چشمان سیاهش در پس پوست شکلاتی رنگش نافذتر جلوه می‌کرد.
- بازرس اِستون، بهتره به پرونده‌ی خودتون رسیدگی کنید.
با غصه به پرونده‌ی احمقانه‌ای که اخیراً به دست من و همکارم سپرده بود فکر کردم؛ اما خودم را نباختم و دوباره پا به اصرار گذاشتم:
- ولی من می‌خوام از جزییات این پرونده با خبر بشم!
به چارچوب در تکیه زد و کاغذ را روی قفسه‌ی کوچکی که در کنارش قرار داشت پرتاب کرد. بی‌حوصله سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
- گفتم نه! این پرونده دست مامورای فدراله و ما اجازه‌ی دخالت نداریم.
ماموران فدرال! با شنیدن این حرف فهمیدم که خودش با دستان خودش به من برگ برنده را بخشیده. با لبخندی که از روی خوشحالی ناگهانی‌ام ظاهر شده بود سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- خب پدر من... .
هنوز حرفم‌ را کامل نکرده بودم که سربازرس اسکات مثل آتش فشانی خروشید و منفجر شد. شانس زیادی داشتم که آن روز اداره آنقدر شلوغ بود‌ تا کسی صدای فریادهای عصبانی او را سر من نشنود.
- پدرت؟ پدرت چی؟! بس کن کیت، دیگه داری حال من و همه‌ی همکارات رو با ماجرای پدرت به هم می‌زنی! شاید آقای استون بریکر زمانی بالاترین درجه رو تو اداره اف.بی.آی داشته، ولی حالا بازنشسته شده و تو حق نداری به بهانه‌ی پدرت تو کار مامورای فدرال دست ببری؛ پس این بحث لعنتی رو تمامش کن!
هیچ اشکی در چشمانم جمع نشده بود؛ ولی احساس می‌کردم اگر لب‌هایم را محکم به یکدیگر فشار ندهم، بغضم منفجر می‌شد. همان‌طور ساکت و بی‌حرف سر جایم خشکم زده بود و به پیراهن و کراوات آبی سیرش خیره نگاه می‌کردم که دوباره سرم فریاد کشید:
- هر چه سریع‌تر با بازرس همیلتون به پروندت رسیدگی کن و گزارش کارتون رو برام بیار. اصلاً هم دوست ندارم که بشنوم بازرسم می‌خواسته به زور قدرت پدرش از یه پرونده‌‌ی نامربوط به اداره‌ی پلیس سردربیاره! اینجا هم شیکاگوی لعنتیه نه نیویورک!
جمله‌ی آخرش را مثل سیلی محکمی به صورتم کوباند و در دفترش را چنان با قدرت بست که اگر شیشه‌اش را می‌شکست، تعجب نمی‌کردم.
دستم را به کمرم‌ گرفتم و تلاش کردم که خودم را خونسرد نگه دارم. ناخن‌هایم را با حرص درون کمربند چرمی‌ام فرو می‌کردم و با تقلای بیهوده‌ای به خودم نهیب می‌زدم که‌ آرام باشم و به حرف‌های مافوق دیوانه‌ام توجه نکنم. فایده‌ای نداشت؛ حرف‌هایی‌که راجع به پدرم زده بود داشت مثل اسید ذهن و روحم را می‌خورد و از بین می‌برد. من هیچ‌وقت قصد خودنمایی کردن با پدرم را نداشتم.
 

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #6
با گام‌های کند و سستی، از کنار دفتر اسکات فاصله گرفتم و از بین آدم‌هایی که با شتاب از کنارم می‌گذشتند، رد شدم. ذهنم داشت جزییات پرونده‌ی خودم را با تمسخر به من یادآوری می‌کرد و من به این فکر می‌کردم که چطور باید خودم را هم‌چنان خونسرد نشان بدهم. هنوز نزدیک میزم نرسیده بودم که صدای مردانه‌ای از پشت سرم پرسید:
- خب؟
خودم را مشغول مرتب کردن بیهوده‌ی میز نشان دادم و بعد از کمی مکث کردن به زحمت با غصه نالیدم:
- نه تنها جوابم رو نداد؛ بلکه گفت که همه از دستم خسته شدن.
و پشت میزم روی صندلی وا رفتم و با غم زیادی صورتم را با دستم پوشاندم. احساس کردم که شلدون با پرشی روی میزم نشست و با تعجب گفت:
- از لحاظ اون پرونده که مطمئن بودم اصلاً بهت جواب نمیده، ولی چرا باید بقیه از دستت خسته شده باشن؟
دستم را پایین انداختم و سرم را به طرفش‌ کج کردم. چشمانش از کنجکاوی می‌درخشید.
- گفت که این کیس رو دست مامورای فدرال سپردن و ما حق نداریم دخالت کنیم. وقتی خواستم بگم که از طرف پدرم شاید بتونم کاری کنم، خیلی عصبانی شد. خیلی خیلی عصبانی... گفت انقدر که درباره‌ی پدرم حرف زدم که همه رو خسته کردم و از این جور حرفا.
انتظار داشتم که با صدای بلندی بخندد و دستم بیاندازد؛ ولی چنین اتفاقی نیافتاد. دستش را دراز کرد و دوستانه به شانه‌ام ضربه ای زد و با لبخندی گفت:
- بهش فکر‌ نکن، حتماً داره به جایگاه سابق پدرت حسادت می‌کنه! از جری شنیدم که اسکات قبلاً می‌خواسته به عضویت اف.بی.آی دربیاد؛ ولی رد شده و برای همین‌ انقدر از مامورای فدرال متنفره.
دستم را روی دستش گذاشتم و سرم را برایش تکان دادم‌ و تشکر کردم:
- هی، ممنونم از دلداریت.
حین پایین پریدن از روی میز، دستش را پس‌ کشید و در حال اشاره کردن به بیرون از اداره، به من یادآوری کرد:
- دیگه وقت برگشتن به کاره، باید بریم سر تحقیقات پرونده‌ی جذاب‌مون، همکار.
***

سرم را با خستگی بالا نگه داشتم و تلاش کردم که‌ جلوی خمیازه کشیدنم را بگیرم؛ اما نتوانستم. شلدون حواسش به باز شدن دهان من جلب شد و لیوان قهوه‌اش را به سمت من گرفت:
- فکر کنم بدنت نیاز فوری به‌ کافئین داشته باشه.
دستش را رد کردم‌ و گفتم:
- نه، می‌خوام قهوه رو ترک کنم.
پوزخندی زد و زیر لب با خودش چیزهای نامفهومی گفت. خودش را پشت فرمان جمع کرد‌ و از شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین قدیمی اداره، به رفت و آمد عجولانه‌ی ماشین‌ها چشم دوخت. صدای خش خش کردن بی‌سیم و خستگی و بی‌خوابی کشیدن‌های چند روزه، به شدت کلافه‌ام می‌ساخت. کشیک دادن احمقانه‌ای هم که‌ به پرونده‌ی جدیدمان ربط پیدا می‌کرد، به کلافه کننده‌ترین مشکلم تبدیل شده بود. سعی کردم حواسم را از آن وضعیت پرت کنم و از شلدون پرسیدم:
- اوضاعت با هلن در چه حاله؟
جرعه‌ای از قهوه‌‌اش را مزه مزه کرد و بدون حالت خاصی جواب داد:
- افتضاح.
شلدون اخلاق عجیبی داشت؛ مثل این‌ که چیزی کاملاً جدی را به شکلی خنده‌دار می‌گفت و اگر در جوابش می‌خندیدی، ناراحت یا حتی عصبانی می‌شد. طوری از افتضاح بودن روابطش با نامزدش نظر می‌داد که انگار یک ماجرای خیلی مضحک و معمولی در زندگی‌اش اتفاق افتاده بود. داشتم با خنده‌ی شدیدم می‌جنگیدم تا مبادا ناراحتش کنم که همان لحظه متوجه‌ی من شد و اخم کرد:
- کیت، می‌شه بدونم چرا چیزی که گفتم برات خنده‌دار بوده؟!
آن‌جا بود که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلندی خندیدم. سریع خندیدنم را قطع کردم و با عجله گفتم:
- متاسفم دست خودم‌ نبود، متاسفم... .
اخمش شدت گرفت و چهره‌اش را زمخت‌تر نشان داد. سرش را به سمت خیابان چرخاند و این بار با لحن جدی‌تری پرسید:
- به نظرت من چاقم؟
نگاهم را ثانیه‌ای به شکمش دوختم و به سرعت از آن برگرداندم. متاسفانه جواب مثبت بود؛ ولی چون روحیه‌ی به شدت حساسی داشت ناچار به دروغ گفتن شدم.
- نه.
جواب بیش از حد‌ کوتاهم کار را خراب کرد چون سرش را با افسوس تکان داد و گفت:
- دروغ گفتن به یه کاراگاه زیادی سخته، حتی اگه خودت هم یه کاراگاه باشی.
و ابروهای نسبتا کم‌پشت و باریکش را به نشانه‌ی ملامت برایم بالا انداخت. با دستپاچگی مجبور به قبول اشتباهم شدم و با اوقات تلخی غریدم:
- باشه، من تسلیمم. تو چاق نیستی ولی شکمت... .
و حرفم را ناتمام گذاشتم. آهی کشید و به شکمش اشاره کرد:
- همیشه سر همین لعنتی با هم دعوامون می‌شه. خودت هم بهتر می‌دونی که‌ من حوصله‌ی آب کردنش رو ندارم.
نمی‌دانستم چه جوابی بدهم که بی‌سیم فرصت را از من‌ گرفت و خش خش کرد:
- کاراگاه استون، 20-10.
شلدون پیش‌دستی کرد و به جای من بی‌سیم را برداشت و کد موقعیتی که در آن قرار داشتیم را در جواب درخواست موقعیت، شمرده شمرده شرح داد.
هنوز پاسخی از سمت مرکز نیامده بود‌ که انگار حس ناشناخته‌ای به من نهیب زد که همان اطراف اتفاقی داشت رخ می‌داد. نگرانی عجیبی به دلم‌ افتاده بود و بی‌اختیار دستم را به سلاح کمری‌ام نزدیک کرده بودم.
 

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #7
چند ثانیه‌ای گذشت و اتفاق قابل توجهی رخ نداد. صدای زن پشت بی‌سیم که داشت دستوری را برای من صادر می‌کرد در گوشم پیچید. ذهنم دستور را خودش تحلیل کرد که باید پیاده می‌شدم و به محلی که دستورش را داده بودند، سری می‌زدم. هنوز شلدون به من چیزی نگفته بود که خودم پیاده شدم و در ماشین را طوری بستم تا قفل همیشه خرابش دوباره خراب نشود.
با احتیاط سلاحم را چک کردم؛ آن را سر جایش برگرداندم و با گام‌های کندی خودم را به طرف کوچه ای که در همان نزدیکی بود‌ رساندم.
همه‌ی جزئیات آن لحظات را به خاطر دارم؛ شب تاریک پاییزی، باران‌ نم نم و هوای مرطوب سرد، خیابان‌های خلوت شیکاگو که خلوت بودن‌شان عجیب به نظر می‌رسید و بوی مشمئز کننده‌ی چیزی که تا به حال به مشامم نخورده بود. احساس می‌کردم که سلاحم مثل قلبی روی کمرم به تپش افتاده بود و سر انگشت‌هایم از سوز آن شب، داشت یخ می‌زد.
هیچ وقت حس خوبی به آسمان‌خراش‌ها و ساختمان‌های بلند نداشتم و از شانسم در آن شب، در مرکز شهر اطرافم را برج‌ها احاطه کرده بودند. نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی چیز‌ مشکوکی ندیدم، برگشتم و برای شلدون سری تکان دادم. تاریکی و بخار شیشه‌ها، اجازه ندادند که عکس العملش را به وضوح ببینم. از خیرش گذشتم و مقابل کوچه ایستادم. آدرس شخصی را به ما داده بودند که در آن کوچه زندگی می‌کرد و از مقتول پرونده‌ی ما خبر داشت. مرد مورد نظر، یک بی‌خانمان بود که مطمئن بودیم در آن‌جا پیدایش خواهیم کرد.
جلوتر رفتم و بوی عجیب شدت گرفت؛ طوری که دستم را مقابل بینی‌ام گرفتم تا بیشتر از آن اذیتم نکند. چراغ‌ دکل‌های آن اطراف اکثراً معیوب بودند و به سختی مقابلم را می‌دیدم. با تردید اسم آن شخص را با صدای نیمه بلندی به زبان آوردم:
- آقای توماس ریلانس این‌جا زندگی می‌کنه؟ آهای؟
هیچ پاسخی در جواب سوالم نگرفتم. تردید داشتم حتی یک گربه هم با آن بوی دیوانه کننده حاضر به عبور کردن از آن‌جا می‌شد یا نه. چراغ قوه‌ی کوچکی را از جیب پالتوی سیاهم بیرون کشیدم و دید مقابلم را با نور پرقدرتش بهبود بخشیدم. کنار دیوار، چند سطل زباله قرار داشت که به نظر می‌آمد مدت‌ها که از آخرین تاریخ تخلیه‌شدن‌شان می‌گذشت. کمی دورتر از سطل‌ها، کسی با دقت مقداری کارتن نم کشیده و پارچه‌های پاره و کهنه‌ای را کنار مثل یک سرپناه ساخته بود. حدس زدم که شاید خوابیده باشد، برای همین کنار کارتن‌ها ایستادم و دوباره صدا زدم:
- آقای ریلانس؟
برداشتن دستم از روی صورتم، به شدت پشیمانم کرد. بوی تعفن به اوج خودش رسیده بود و من به سختی با حالت تهوعم کلنجار می‌رفتم. از روی غریزه سرم را چرخاندم تا شاید شخص مورد نظرم را همان جا بیابم، ولی نتیجه منفی بود. به سمت کارتن‌ها خم شدم و با دقت، چراغ قوه را به طرف پارچه‌ی آویزان از لبه‌ی کارتن نزدیک کردم و کمی آن را کنار زدم. نور کج چراغ قوه به گوشه‌ی کارتن افتاد و حواسم به چیز لوله‌ مانندی جلب شد. لوله‌ای مثل لوله‌ی آزمایشگاه؛ ولی فلزی، کشیده‌تر و باریک‌تر. دو سر لوله چیزهایی مثل درپوش وجود داشت که شکل نامتعارفی داشتند.
چشمانم را ریز کردم و زانو زدم تا آن را از نزدیک ببینم؛ ولی ناگهان پارچه‌ از روی کارتن سُر خورد و پایین افتاد و با کنار رفتنش، دیدن چیزی باعث بند آمدن نفسم شد. انگار چشمانم با دیدنش از حدقه بیرون زدند و به پشت روی زمین افتادم و داد کشیدم:
- پناه بر مادر مقدس!
نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و وحشت زده تلاش می‌کردم تا از صحنه‌ی مقابلم فاصله بگیرم. تقلا کردن‌هایم بی فایده بود و هر چه دست و پا می‌زدم، راه به جایی نمی‌بردم. چشمانم تا آخرین حد ممکن باز مانده بودند و نگاهم از روی جسد مقابلم تکان نمی‌خورد. یک جسد برهنه‌ با پوست رنگ پریده، خالی شده از خون و زخم‌های عجیب بر روی تمام نقاط تنش. نمی‌دانم چند دقیقه‌ی لعنتی گذشت تا کسی زیر دستانم را گرفت و بلندم کرد. وحشیانه به بازوهایش چنگ می‌انداختم و بی‌اراده گریه می‌کردم. شلدون بعدها به من گفت که هیچ‌وقت من را تا آن اندازه ترسیده و رنگ پریده ندیده بود.
آن لحظه فاقد قدرت تشخیص شده بودم و همکار چندین و چند ساله‌ی خودم را هم به یاد نمی‌آوردم. دیدن آن صحنه و فوبیای من از دیدن اجساد غیر طبیعی، دوباره جان گرفته بود. درون آغوشش ناله می‌کردم و داد می‌زدم:
- اون جسد! اون جسد لعنتی... مثل همونه! مثل همون که اسکات نذاشت در موردش بدونم... .
بدون این‌که فهمیده باشم، شلدون درخواست نیروی کمکی کرده و گشتی که همراهی‌مان می‌کرد را هم با خودش آورده بود. در چشم به هم زدنی، کوچه‌ی کاملاً خلوت مملو از ماموران پلیس و عابرهای کنجکاو شد.
من هم با کمک شلدون، گوشه‌ای روی صندلی تاشوی کوچکی نشسته بودم و مثل مجنون‌ها حرف می‌زدم:
- چشماش! چشماش... مثل زامبی به من خیره مونده بود!
شلدون بیچاره که هم‌زمان باید به کار ماموران پلیس گشت هم نظارت می‌کرد، من را هم دلداری می‌داد:
- دیگه بهش فکر نکن! باشه؟
دست‌های لرزانم را نشانش دادم و جیغ جیغ کنان گفتم:
- نمی‌تونم! می‌فهمی؟ خدا لعنتش کنه؛ تو نمی‌فهمی! چون هیچ زامبی کوفتی‌ای تا به حال تو چشمات خیره نشده بوده که حال من رو بفهمی!
 

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #8
بی‌سیمی که در دستش گرفته بود را بالا آورد و آنتنش را به سمتم تکان داد و گفت:
- هی هی صبر کن! درسته که‌ اون موقع تو توی خونه با چند تا زامبی گیر افتاده بودی، اما این دلیل نمی‌شه که فکر کنی فقط تو بودی که مساله‌ی زامبیا رو به چشم دیدی. منم دیدم!
پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست و به محل تجمع نیروها نگاهی انداختم. یاد لوله‌ی فلزی افتادم و پرسیدم:
- اون لوله‌ی فلزی چی بود؟
شلدون به ماموری گوشزد کرد که کسی تا موقع رسیدن ماموران فدرال نباید کاری انجام بدهد و بعد رو به من کرد و گفت:
- به خاطر خدا، من از کجا باید بفهمم؟ به نظر من شبیه وسایلی می‌مونه که تو آزمایشگاهای سری پیدا می‌شه. باید برای آزمایش بفرستنش.
بی توجه به توضیحش، دستم را بالا بردم و پرسیدم:
- یه چیز دیگه هم گفتی؛ گفتی مامورای فدرال؟!
خونسردانه دستی به موهای شانه خورده‌ی قهوه‌ای‌اش کشید و ناخواسته آنها را درهم ریخت. چند لحظه مکث کرد و با اکراه جواب داد:
- آره، چطور مگه؟
سرگیجه و حال افتضاحم فراموشم شد. طوری از روی صندلی برخاستم که روی زمین افتاد و در حالی که مدام به همان نقطه اشاره می‌کردم با عصبانیت داد زدم:
- لعنت! این پرونده دست ماست من نمی‌تونم اجازه بدم که اونا وارد این قضیه بشن!
مشخصاً خودش هم از این موضوع رنج می‌برد؛ دستم را گرفت و تلاش کرد که آرامم کند و با دندان‌های به هم قفل شده غرید:
- دختره‌ی کله‌شق! اون یکی جسد مشابه هم که اون سر آمریکا پیدا شده همین وضع رو داره! این پرونده به ما مربوط نمی‌شه کاترین، خواهش می‌کنم بیشتر از این عصبیم نکن.
از شدت ناراحتی گریه‌ام گرفته بود. صدای پدرم را به خاطر می‌آوردم که مدام تشویقم می‌کرد تا به اف.بی.آی ملحق شوم و من از سر لجبازی کودکانه‌ام، به حرفش گوش نکردم. همیشه می‌خواستم که او به من افتخار کند؛ ولی نتیجه همیشه برعکس از آب در می‌آمد. باید نشانش می‌دادم که من همان دختر ساکت و گوشه‌گیری که او مدام از آن شکایت می‌کرد نبودم. پلیس شدم تا به او نشان بدهم که می‌توانم کاری کنم که مایه‌ی افتخارش باشم، اما نشد. مشکلات ما آدم‌ها از همان وقتی شروع شد که می‌خواستیم کاری کنیم تا پدرمان به ما افتخار کند. پدرم هرگز نشان نداد که از کارهای خوب من رضایت داشت. اشکی از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد و صدایی در ذهنم داد زد که من باز هم خراب کردم.
مثل بدبخت‌ها همان گوشه ایستاده بودم و می‌دیدم که ماموران فدرال با قیافه‌ی حق به جانبی از زیر نوار زرد رنگ می‌گذشتند و پلیس‌ها را کنار می‌زدند تا صحنه را بررسی کنند. یکی از مامورها که یک زن بود، نگاهی به من انداخت و پوزخند زد و بعد از شلدون پرسید:
- کاراگاه، شرح ماجرا؟
شلدون همه‌ی ماجرا را گزارش داد و چند دقیقه‌ی بعد، آن شب احمقانه و اتفاق شوکه کننده‌اش، با تمام شدن شیفت من و شلدون و بازگشت به خانه‌هایمان به پایان رسید. مودبانه از ما خواستند که صحنه‌ی جرم را ترک کنیم؛ چون ماجرا دیگر به ما ارتباطی پیدا نمی‌کرد. شلدون من را در سکوت به خانه رساند و بعد از خداحافظی با همکارم که مثل من غمگین به نظر می‌رسید؛ وارد آپارتمان شدم و خودم را به طبقه‌ی سوم رساندم. هنوز انگشتم را روی حسگر قفل نگذاشته بودم که‌ متوجه شدم در ورودی نیمه باز مانده بود. بدون تردید سلاحم را از غلافم بیرون کشیدم و به حالت آماده‌باش وارد خانه شدم. به طرف سر و صدایی که می‌آمد رفتم و دیدم که شخصی در تاریکی پشت به من، روی مبل نشسته بود و داشت فیلم پلیسی قدیمی‌ای را تماشا می‌کرد. اسلحه را به طرفش نشانه رفتم و با جدیت دستور دادم:
- دستات رو بذار پشت سرت و آروم از جات بلند شو، حالا!
مرد غریبه شروع به خندیدن کرد و بدون تکان خوردن با صدای گرفته‌ای جواب داد:
- سوپرایز!
نفس حبس شده‌ام را رها کردم و با لحنی که به زحمت می‌خواستم خوشحال نشانش بدهم گفتم:
- پدر واقعاً من رو ترسوندی، فکر کردم یه دزد اومده این‌جا تا فیلم ببینه!
و سلاحم را روی میز کوچکی در همان اطراف رها و چراغ را روشن کردم. پدرم به عقب چرخید و سرش را نچ نچ کنان تکان داد:
- هیچ دزدی اونقدر احمق نیست که بدون تحقیق به یه خونه که صاحبش کاراگاهه دستبرد بزنه و بین فیلم‌هاش سرک بکشه.
کت و غلاف تفنگم را روی مبل انداختم و خسته و بی‌جان به همان حالت که نشسته بود از پشت سر در آغوشش کشیدم. دلم برایش تنگ شده بود، حتی برای غر زدن‌ها و عصبانیت‌های پایان ناپذیرش؛ هرچند که این را به زبان نمی‌آوردم.
وقتی از او جدا شدم، کنارش نشستم و از ظرف تنقلاتی که برای خودش آورده بود، مشتی پاپ کورن برداشتم و پرسیدم:
- برای تعطیلات آخر هفته تصمیم گرفتی به تنها دخترت سر بزنی یا چیزی تو شیکاگو پیدا کردی که به خاطرش اومدی این‌جا؟
لبخند کمرنگی روی صورتش نقش بست و چانه‌ای بالا انداخت:
- می‌شه گفت هر دو.
حدسش را می‌زدم؛ او فقط به خاطر من حاضر نمی‌شد که بی‌خبر و ناگهانی از نیویورک تا شیکاگو را رانندگی کند. نگاهی به فیلم و بازیگر نقش اصلی‌اش انداختم که بارها آن صحنه‌ها را دیده بودم و بدون لحن طنزی گفتم:
- لابد ماریا یه ویروس جدید کشف کرده که قراره این‌جا ازش رونمایی کنه و اسمش رو بذاره براندونا!
 

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #9
صدای شلیک خنده‌ی پدرم خانه‌ی ساکت و کوچکم را لرزاند‌. من حتی گوشه‌ی لبانم هم بالا نرفته بود. پدرم سرش را به طرفم چرخاند و با خنده‌ای که به زحمت متوقفش کرد جواب داد:
- نه، راجع به ماریا نیست، ولی به تئودور ربط داره. اون یه خواهرزاده‌ی انگلیسی داره که اون رو می‌شناسی؛ کوین رو که یادته؟
احساس کردم که با شنیدن اسم کوین، چیزی در وجودم فرو ریخت. به سختی حفظ ظاهر کردم و با دهان پر از ذرت بو داده جواب دادم:
- آره، البته!
پدرم می‌خواست ماجرا را توضیح بدهد که ذرت‌ها را نجویده قورت دادم و گفتم:
- برای اختراع جدیدش؟ همون دستگاهی که دی.ان.ای رو خیلی سریع‌تر از آزمایشگاه شناسایی می‌کنه و... .
حرفم را قطع کرد و با اخم پرسید:
- نمی‌دونستم که جدیداً داری اخبار رو دنبال می‌کنی!
در ذهنم برای شلدون دعای خیر کردم که ماجرا را برای من توضیح داده بود، هر چند که من اشتیاقی برای شنیدنش نداشتم. بی‌تفاوت و خونسرد به چشمان ذغالی‌اش که در واقع همرنگ چشمان خودم بودند چشم دوختم و جواب دادم:
- من به خیلی چیزا و خیلی کارا علاقه داشتم و دارم که تو هنوزم ازشون خبر نداری پدر.
آخرین آثار خنده از روی صورتش پر کشید و به جایش اخم ترسناک همیشگی‌اش جایگزین شد. به پشت مبل تکیه زدم و با افسوس گفتم:
- تنها کسی که مشتاق شنیدن حرفام بود، ماریا بود. حیف که فقط می‌شد به چشم یه دوست خانوادگی ببینمش نه به عنوان یه مادر.
در صدای پدرم، می‌توانستم صدای زنگ هشداری را بشنوم که خبر از یک جنگ غریب‌الوقوع را می‌داد:
- می‌شه بازم این ماجرای مسخره رو پیش نکشیم؟ ماریا دوست نداشت از مذهبش دست بکشه و منم مجبورش نکردم که با من ازدواج کنه و... .
صدایش که داشت گام به گام بلندتر می‌شد، با قطع شدن ناگهانی حرف‌هایش مثل حبابی در هوا ترکید. نمی‌دانم چرا، ولی آن شب دلم می‌خواست که عصبانیت نهفته و پنهانم را سر کسی خالی کنم تا انتقام همه‌ی سرشکستی‌های آن روزم را گرفته باشم. تک خنده‌ای زدم و با نفرت گفتم:
- و به خاطر همون بود که عاشق یکی از همکارات شدی و با اون ازدواج کردی؟ نامادری لعنتیم هم بچگیم رو با خودخواهیش به جهنم تبدیل کرد!
شعله‌های نفرت وجود من زبانه کشید و در شعله‌های خشم پدرم پنجه انداخت. با بلندترین صدایی که از دست حنجره‌اش برمی‌آمد بر سرم فریاد کشید:
- وقتی راجع به نامادریت و همسر من صحبت می‌کنی، مراقب حرف‌ زدنت باش!
نه ترسیده بودم و نه گارد گرفته. مثل مجسمه‌ای به تماشای مردی نشسته بودم که اسم پدر را یدک می‌کشید و در واقعیت، من را به حال خودم رها کرده بود تا با حقیقت تلخ سرنوشت به تنهایی رو به رو شوم. پدرم بعد از ماجرای نابودسازی بیماران آلوده به ویروس، دیگر با من مهربان نبود. شاید او هیچ‌وقت به ویروس مارگوت دچار نشد؛ اما بعد از آن دوران بود که محبت در وجودش مُرد و تمام شد.
انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، مشت دیگری ذرت بو داده برداشتم و به فیلم اشاره کردم:
- من عاشق فیلم هفت‌ام (فیلم Se7en به کارگردانی دیوید فینچر). همیشه دوست داشتم پرونده‌ی یه قاتل مثل همین داستان گیرم بیفته. هیچ وقت از دوباره دیدنش سیر نمی‌شم.
پدرم چیزی نگفت و فقط به صفحه ی عریض تلویزیون جدیدم خیره ماند. چیزی که خودش به عنوان کادوی روز تولدم فرستاده بود و حتی یک کارت تبریک هم روی کارتنش وجود نداشت. فقط دو نفر آن روز را به من تبریک‌ گفتند: شلدون و کارمند پستی که تلویزیون را تحویلم داد.
شاید اگر آن بحث مسخره پیش نمی‌آمد، اتفاقی که برایم افتاده بود را برایش تعریف می‌کردم. برایش از آن ماجرای مسخره می‌گفتم و او می‌توانست از طریق دوستانش، کمکم کند تا بفهمم چرا آن اجساد به آن حال افتاده بودند.
علاوه بر اخلاق تندش، همیشه یک دیوار نامرئی بین‌مان وجود داشت؛ ولی در مواردی مثل این معمولاً کمکم می‌کرد. هر چقدر تلاش کردم تا دهانم را باز کنم و همه چیز را برایش بگویم، اما نشد. خسته‌تر از آن بودم که قدرت تعریف کردن داشته باشم.
هنوز نیم ساعتی تا تمام شدن فیلم مانده بود که بدون گفتن چیزی از جایش برخاست و لباس‌هایش را مرتب کرد. می‌خواست برود که به تلویزیون اشاره کردم و پرسیدم:
- نمی‌خوای تا آخرش رو تماشا کنی؟ کم مونده که... .
حرفم را بی‌حوصله قطع کرد و با لحن محکمی گفت:
- هزار بار دیدمش. می‌خوام بخوابم، از نیویورک تا این‌جا رو بدون توقف رانندگی کردم.
سرم را بالا گرفتم‌ و دور شدنش را به سمت اتاق خواب تماشا کردم. علی‌رغم هفتاد سال سن، هنوز استوار و سالم به نظر می‌رسید. موهای پرپشت سفیدش را مثل گذشته‌ها به یک سمت شانه می‌زد و لباس‌هایش همیشه مرتب و تمیز بودند. حالات جدی چهره و نگاه جدی‌ترش را هنوز هم حفظ کرده بود؛ چیزی که من در بچگی خیال می‌کردم با بالاتر رفتن سنش از بین خواهد رفت. تنها چیزهایی که از او با خودم همراه داشتم، چشمان سیاهم و عادت به نظم و انضباط همیشگی بود.
با بسته شدن در اتاق خواب، من هم به سیستم مرکزی هوشمند خانه دستور خاموشی تلویزیون و چراغ‌ها را دادم و روی مبل دراز کشیدم. آن شب اصلاً قرار نبود که خوابم ببرد؛ چون تا فردا صبح مخلوطی از افکار از اتفاقات اداره و بحث‌هایم با پدرم دیوانه‌ام کردند و خواب را بی‌رحمی از من ربودند.
***
 

Black Archer

گیمر نقطه ویرگول
گیمر انجمن
LV
0
 
  • #10
فردای آن روز که به اداره رفتم، احساس می‌کردم که چیزی درست نیست. کسی به من نمی‌گفت که چه اتفاقی افتاده؛ ولی طرز نگاه‌های همکارانم به من نسبت به قبل فرق محسوسی داشت.
می‌خواستم پشت میزم بنشینم که چیزی توجهم را به خودش جلب کرد. یک عکس تار و بی کیفیت که به زحمت، تصویر یک جسد عجیب را به نمایش می‌گذاشت. با دیدنش مو بر اندامم راست شد؛ ولی چند ثانیه بعد فهمیدم که بقیه دستم انداخته‌اند. عکس مقابلم فقط یک تصویر کامپیوتری ویرایش شده بود و کسی پشتش با خط ناخوانایی نوشته بود:
- کاراگاهی که از اجساد می‌ترسه، بهتره بره با عروسکاش بازی کنه!
سنگینی نگاه بقیه آزارم می‌داد. عکس را با خونسردی درون سطل زباله پرتاب و کتم را به صندلی‌ام آویزان کردم. صدای پچ پچ دور و برم کاری کرد‌ تا بی‌اختیار سرم را بالا ببرم. همه فکر می‌کردند که قرار نیست به آنها نگاه کنم، ولی از عکس العمل من شوکه شده و به سرعت تلاش کردند‌ تا خودشان را مشغول هر کاری به جز دید زدن من نشان بدهند. پوزخندی زدم و با صدای نیمه بلندی رو به آنها گفتم:
- دوست دارم بدونم وقتی یه زامبی‌ جلوتون ظاهر بشه چی‌کار‌ می‌کنید.
کسی که در آن لحظه نتوانستم از روی صدایش تشخیصش بدهم با تمسخر جواب داد:
- اسلحه بکش و کارش رو بساز!
ولی جای این‌که من جوابی به آن شخص بدهم، صدای شخص دیگری به جای من گفت:
- وقتی هیکلت اندازه‌ی یه بولدوزر باشه، کار راحتیه! ولی وقتی فقط یه دختر بچه‌ی پنج ساله باشی، هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
شلدون هم‌زمان که داشت با یک جعبه به طرفم می‌آمد، جواب همکارم را می‌داد. جعبه را روی میز گذاشت و رو به جماعتی کرد که همگی ساکت شده بودند. دستش را به کمرش گرفت و با طعنه گفت:
- خوبه خودم چند بار خیلی‌هاتون رو دیدم سر صحنه‌ی جرم به خاطر بو و بلایی که سر اجساد اومده بود، داشتید عوق می‌زدید و غش می‌کردید!
دستم را مشت کردم تا به او بفهمانم که دوست ندارم کسی از من حمایت کند؛ ولی با نگاه ترسناکی که نثارم کرد، حرفم را خوردم. اطراف‌مان هم انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، همگی دوباره به جنب و جوش افتادند و صدای همهمه‌ی همیشگی محیط کار مثل صدای یک رودخانه‌ خروشان به راه افتاد. شلدون بی توجه به بقیه، جعبه را به طرفم هل داد و با انگشتش به آن ضربه‌ای زد:
- ببین دوستات برات چی آماده کرده بودن.
نگاه نکرده هم می‌دانستم درونش چه چیزهایی وجود داشت. بار اولی نبود که پلیس‌ها بعد از فهمیدن‌ نقطه ضعف همکارشان، اسباب مسخره کردنش را به سرعت جفت و جور می‌کردند. بازش نکردم و دوباره آن را به طرف خودش برگرداندم‌ و گفتم:
- بابت این‌که اجازه ندادی بیشتر از این اذیتم کنن ممنونم؛ ولی من واقعاً نیاز به کمک نداشتم.
با جواب من، عضلات چهره‌اش در هم رفت و ظاهرش را اخمو و کمی بامزه نشان داد. جعبه را با حرص کنار زد و دسته‌ای کاغذ از روی میزم برداشت و مشغول بهم زدن‌شان شد. همان‌طور که به کار بی‌پایانش ادامه می‌داد، با خودش غر میزد:
- یه دختر با اخلاق نچسب و غرور مسخره‌ی همیشگی! من احمق رو باش که می‌خواستم هوای کی رو داشته باشم!
آهسته کاغذها را از بین دستانش بیرون کشیدم؛ ولی به من نگاه نکرد. برایش سری تکان دادم و سعی کردم که حالت قدرنشناسانه‌ی چند ثانیه پیشم را از خاطرش پاک کنم:
- تو که چند ساله پارتنر منی، چرا خودت رو سر مشکلات یه زن عذاب میدی؟ این‌جا همیشه بین افسرای زن و مرد این اختلافات بوده، من نمی‌خوام تو سر زن بودن من با دوستات دعوات بشه.
لبخندی روی صورتش ظاهر شد؛ اما نمی‌توانستم آن را علامت خوبی تعبیر کنم. بدون چرخاندن چشمان پنهان شده در زیر پلک‌های افتاده‌اش به سمت من، چیزی گفت که خون را درون رگ‌هایم منجمد ساخت.
- نمی‌خواستم وقتی کسی که دوستش داری رسید این‌جا، جلوش آبروت رو ببرن.
ضربان قلبم از چیزی که حدسش را می‌زدم بالا رفته بود. با لرزشی در صدایم پرسیدم:
- اون میاد این‌جا؟ نه نمی‌تونه این‌جا باشه! درسته که تو شیکاگو یه کنفرانس داره ولی... .
بالاخره حاضر شد سرش را به طرف من بچرخاند و وقتی نگاه سرد و بی‌روحش را دیدم، کاملاً مطمئن شدم که حدسم صحیح بود. از شدت هیجان حرف زدن فراموشم شد؛ ولی شلدون نمی‌خواست تا ابد به سکوتش ادامه بدهد:
- می‌تونه این‌جا باشه، چون ازش خواسته شده که بیاد و به یه سری از سوالات‌مون جواب بده.
صورتش خسته به نظر می‌رسید؛ انگار که او هم نتوانسته بود دیشب را راحت بخوابد. روی صندلی من ولو شد و با اوقات تلخی غرغر کرد:
- اون لوله‌ی آزمایش که دیشب پیدا کردی، ساخته‌ی دست کوین ریچاردز هست. قراره از کراشت بازجویی بشه.
مقابل صورتش خم شدم و تته پته کنان پرسیدم:
- قراره کی بازجو باشه؟
لبش را کج کرد و با این‌کارش خطوط خنده‌ی صورتش را عمیق‌تر جلوه داد.
- بازجو منم و تو هم اجازه نداری که به بازجوییش نظارت کنی.
دستم را روی میزم کوبیدم و با ناراحتی در جوابش اعتراض کردم:
- اون پرونده مال هر دوی ما بود، این بی انصافیه! اصلاً مگه قرار نشد اون پرونده رو به اف.بی.آی بسپرن؟
و با حالت هیستریکی، دسته‌ای از موهای نیمه بلند و رهایم را پشت گوشم انداختم.
 
بالا
ثبت‌نام