جدیدترین‌ها
انجمن نقطه ویرگول

انجمن نقطه ویرگول | کتابخانه مجازی ایران

برای استفاده از امکانات انجمن و یا تایپ و انتشار رمان خود ثبت نام کرده و به خانواده‌ی نقطه ویرگول بپیوندید!

! Shîma !

شین ی میم آ
مدیریت نقطه ویرگول
موسس سایت
کاربرVIP انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
LV
0
 
  • #1
یه شکارچی قلب نداره.
توی این جهنمِ بی قانون،
دلسوزی ممنوعه.
یا بکش یا کشته می‌شی.
این اولین قانونه!

شما باید برای دیدن تصاویر ثبت نام کنید.


نام رمان: خیزش تاریکی (شکارچی)

نام نویسنده: Es_shima

ژانر: فانتزی، تخیلی

خلاصه:
شکار یا شکارچی؟ کشته می‌شوی یا می‌کشی؟
آیا کسی از تاریکی و سرنوشتش راه فراری می‌یابد؟
صدای زوزه‌ی بلندی، ترس و لرز را به همراهش می‌آورد.
خیزش تاریکی در راه است


پ.ن:
این اولین باره جلد یک و دو با هم در حال تایپه!
این نسخه اخرین نسخه ویرایش شده هست
و طبیعتاً حقوقش تنها متعلق به منه و هر سایت و جای دیگه‌ای باشه راضی نیستم.

رمان‌های منم که طلسم شده و به پایان نرسیده بعد از ده‌ها سال...
رکورد شوم خواهد شکست؟
لوپ بی پایان بد شانسی‌های من و نامردی‌های اطرافیان چی؟
حماقت‌هام و دل‌سوزی‌های بی خودم چی؟
اعتماد بی جام...
بگذریم!

#خیزش_تاریکی
#رمان_های_es_shima
 

! Shîma !

شین ی میم آ
مدیریت نقطه ویرگول
موسس سایت
کاربرVIP انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
LV
0
 
  • #2
شما باید برای دیدن تصاویر ثبت نام کنید.

سخن نویسنده:
سپید و سیاه مطلق است و نسبیت فرای آن‌ها و به حقیقت نزدیک...
سیاهی‌ها و سپیدی‌ها در هم آمیخته و جهان را تشکیل داده‌اند.
جهانی خاکستری...
اگرچه در ظاهر افرادی ادعای روشنایی دارند و فریادِ #مرگ_بر تاریکی سر می‌دهند و خود را دشمن تاریکی و موجودات درون آن می‌نامند اما، اگر به اعمالشان دقت کنی و بر ذاتشان نفوذ کنی با چیزی تاریک‌تر از دشمنان خیالی‌شان مواجه می‌شوی!
آن‌ها ترسناک‌تر از داستان‌های خیالیِ ترسناکی هستند که سال‌ها در مورد دشمنانشان تعریف می‌کردند و البته واقعی‌تر!
هیچ کس بی گناه نیست و نمی‌توان گفت چه کسی مقصر است. خورشید اگرچه روشنایی بخش، اما قاتلِ محضِ ستارگانی بی گناه است که ناخواسته در تاریکی زاده شده‌اند.

آیا کسی از دلِ تاریکی به انتقامِ لکه‌های نور برمی‌خیزد؟
و در آن زمان تو در کدام جبهه‌ای؟ نور یا تاریکی؟
کدام مناسب‌تر و حقیقی‌تر است؟
خیزشِ تاریکی در راه است...

سخنی با خواننده:
داستان دارای دو فصل شکار و تاریکی است که این دو فصل متفاوت هستند. بخش‌های آغازین رمان (فصل شکار) شامل چند ماموریت جدا از هم در مکان‌ها و زمان‌های متفاوت هست که برای آشنایی بیشتر مخاطب با روحیات و رفتار شخصیت اصلی داستان و هم چنین موجودات ماورالطبیعی‌ست. لطفاً شکبیا باشید تا داستان به ثبات خودش برسد و ماجرای اصلی شروع شود.

#مقدمه:
برای ما ز نوزادی، یکی کم بوده از اول
ز خوش شانسی جمع است که، دو پا را مرغشان دارد!
در این جا قصه می‌گویند زِ خوبی‌های شیر اما...
میان اهلِ این جنگل، صداقت گرگشان دارد​
شاعر: pedram.mpn



#خیزش_تاریکی
#شین_ی_میم_آ
 
آخرین ویرایش:

! Shîma !

شین ی میم آ
مدیریت نقطه ویرگول
موسس سایت
کاربرVIP انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
LV
0
 
  • #3
کاغذ چیزبرگر را از شیشه‌ی ماشین بیرون و در جوی آب انداختم. همان طور که چیزبرگرم را گاز می‌زدم آمدم ماشین را روشن کنم که سایه‌ای کنار جوی آب دیدم. با دست آزادم اسلحه‌ام را برداشتم. سایه واضح شد. یک آدم بود که از جوی کاغذ چیزبرگر را برداشته و چیزبرگرهای مانده‌‌ی چسبیده به کاغذ را جدا کرد و خورد. لباس‌های چرک و کثیفش حالم را بد کرد و نتوانستم غذایم را بخورم!
_لعنتی...
بلند داد زدم:
_هی تو...
سرش را بلند کرد و تا فهمید با او هستم فرار کرد.
_این چرا فرار کرد؟ من فقط می‌خواستم بهش غذا بدم. شاید چیزی رو مخفی می‌کنه.
نتوانستم بیخیالش شوم. چیزبرگر را روی صندلی دیگر رها کردم. ماشین را روشن کردم و مرد را دنبال کردم. بی نهایت مشکوک بود. انگار ترسیده بود. اما از چه؟ گاهی به عقب نگاه می‌کرد و تندتر از قبل می‌دوید. به سمت کوچه‌ای پیچید. جلوی کوچه ایستادم. آن چنان تاریک بود که چیزی پیدا نبود. از تابلویش خواندم که بن بست است. ماشین را کنار کوچه پارک کردم. پیاده شدم و وارد کوچه شدم. یا این جا را نمی‌شناخت که به کوچه‌ی بن بست رفته بود و یا شاید هم این فقط یک تله بود.
اسلحه‌ام را آماده کردم و تلاش کردم در تاریکی چیزی ببینم. دیدمش، پایش پیچ خورد و با صورت به زمین افتاد. تا خواستم به سمتش بروم چندین نفر بالای سرش قرار گرفتند.
_بزنید این بی سر و پا رو...
با پا به مرد ضربه می‌زدند.
_این جا چه خبره؟
یکی از آن‌ها با خنده جواب داد:
_دختر؟ اول این پاپتی و حالا هم یه دختر! ضیافتمون تکمیل شد. این یکی رو هم بگیرید.
اسلحه‌ام را مخفی نکردم تا آن را ببینند. لبخندی زدم و به دو مردی که به طرفم می‌آمدند نگاه کردم. آهسته به سومی گفتم:
_هی تو که خیلی حرف می‌زنی، نمی‌خوای به دوستات ملحق شی؟ این جوری شاید کم‌تر آسیب ببینند!
_زبونت رو خودم می‌برم لعنتیِ ...
انگار تازه اسلحه را دید. حرفش را ادامه نداد. آب دهانش را خورد و برای این که خودش را نبازد داد زد:
_ما سه نفریم. فکر می‌کنی قبل از این که بهت برسیم می‌تونی به هر سه تامون شلیک کنی؟
آرام جوابش را دادم:
_اگه برای ادب کردنتون نیاز باشه آره! من دو دقیقه بهتون وقت میدم که از این جا گمشید و آسیب نبینید. چون دلمم براتون می‌سوزه بهتون اطلاع میدم که مقام اول تیراندازی رو دارم!
وقتی لحن جدی مرا شنید دوباره آب دهانش را خورد و رو به دو دوستش گفت:
_برای امشب بسه! بریم...
_انتخاب خوبی بود.
به مرد که روی زمین افتاده بود و حالا کاملاً خونی بود نگاهی انداختم:
_و حالا تو... چرا از من فرار کردی؟

#خیزش_تاریکی
#پارت۱
⚡️


💥
 

! Shîma !

شین ی میم آ
مدیریت نقطه ویرگول
موسس سایت
کاربرVIP انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
LV
0
 
  • #4
_وقتی توانِ دفاع نداری بهتره فرار کنی...
با تعجب نگاهش کردم و تک تک حرکاتش را زیر نظر گرفتم. از رفتار و حرکات آدم‌ها راحت می‌توانستی خیلی از نگفته‌هایشان را کشف کنی.
این صحبت‌های فلسفی از یک گدای کارتون‌خواب عجیب بود. با کمک دیوار از جایش بلند شد. می‌شد نتیجه گرفت که دوست ندارد کسی ضعفش را ببیند. پس قبلاً گدا نبوده و برعکس، حتی می‌توانستیم نتیجه بگیریم که وضع مالی و اجتماعی خوبی داشته. یعنی نقش بازی می‌کرد؟ چرا؟
بدون هیچ حرفی از کوچه خارج شدم. مرد هم پشت سرم آهسته می‌آمد. در ماشینم را باز کردم و چیزبرگر را به طرفش گرفتم.
_به هر حال من دیگه اینو نمی‌خورم. پس حداقل تو سیر شو!
چیزبرگر را به دستش دادم. قبل از آن که واکنشی نشان دهد سوار ماشین شدم و به طرف مقصدم رانندگی کردم. فاصله‌ی زیادی نداشت. خیلی زود رسیدم و ماشین را در نقطه‌ای پارک کردم و پیاده شدم. هندزفری بی سیمم را در گوشم قرار دادم. همین لحظه‌ گوشی‌ام زنگ خورد.
تماس را جواب دادم:
_آمادست؟
صدایش با اندکی تاخیر آمد:
_تو آماده‌ای؟
دست‌کش‌هایم را پوشیدم. با تعجب داد زد:
_چیکار می‌کنی؟ نگو که صدای این بود که دست‌کش پوشیدی! نیازی نیست.
_حتی به صورت تصادفی هم نمی‌خوام اثر انگشتم جایی باشه.
_درست...
_دوربین‌ها آماده هست؟
_اول بگو چی تنته!
با حرص صدایش زدم:
_مایک...
_باشه بابا، نزن منو... حتی از پشت تلفنم ترسناکی.
_دوربین‌های بیرون؟
_حله.
موهایم را بستم و کلاه گیسی رویش گذاشتم و از محوطه وارد ساختمان شدم.
_دوربین‌های جلوی در؟
_حله!
آهسته‌تر از گذشته لب زدم:
_کدوم سمت برم؟
_مستقیم برو بعدش سمت راست باز مستقیم سمت راست.
_دوربین‌ها؟
_قدم‌هات رو نیم متر بر ثانیه بردار تا بهشون برسم.
قدم‌هایم را تنظیم کردم و سرم را پایین گرفتم تا حتی اگر دوربینی هم از چشم مایک پنهان ماند صورتم را نگیرد.
_رسیدم.
_دیدمت مادمازل! نزدیک اتاق برو و منتظر بمون.
کمی نزدیک سردخانه ایستادم. نگبهان داشت و امکان جلوتر رفتن را نداشتم.
گوشی‌ام را نگاه کردم و بد افزاری به سیستم کامپیوتر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یشان فرستادم.
_بدافزار نصبه.
به ساعت گوشی‌ام نگاهی انداختم و منتظر شدم. مایک اما جوابم را نداد. آرام صدایش زدم:
_مایک!
نه، جواب‌گو نبود. نفسم را بیرون فرستادم و بار دیگر صدایش زدم:
_مایک؟ اگر تا ۳۰ ثانیه دیگه جوابم رو ندی به روش خودم عمل می‌کنم.


#خیزش_تاریکی
#پارت۲

⚡️

⚡️
 

! Shîma !

شین ی میم آ
مدیریت نقطه ویرگول
موسس سایت
کاربرVIP انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
LV
0
 
  • #5
خودم را مشغولِ نگاه کردن به ساختمان کردم و تظاهر کردم که به دنبالِ جای مخصوصی می‌گردم.
_خوشکلِ بی حوصله! خوشکلِ بی اعصاب، خوشکلِ این قدر نگو می‌کنم کار رو خراب!
با حرص گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم. مایک با خنده گفت:
_خودت صدای من رو می‌خواستی دیگه؟ دارم برات آهنگ می‌خونم.
همین لحظه گوشی‌ نگهبان زنگ خورد.
_حالا اجازه بده با نگهبان جونم حرف بزنم باز میام پیشت، در نبودم غصه نخوریا.
نگهبان تلفن را جواب داد:
_بله؟
مکثی کرد و سپس گفت:
_نه چنین مشکلی نداشتیم.
گردنش را خاراند و جواب داد:
_باشه صبر کنید الان چک می‌کنم بهتون اطلاع میدم.
همین که نگهبان کمی از در خارج شد برای من کافی بود تا واردِ قسمت سردخانه شوم.
اتاقی بزرگ و اندکی سرد که پر از یخچال‌ها و وسایل مخصوصِ بود. پنجره‌ای کنار دیوار قرار داشت. فضا با وجود فن‌ها باز هم خفه و گرفته بود. میز و صندلی قهوه‌ای رنگی در وسط اتاق قرار داشتند. از دید زدن اتاق دست برداشتم.
صدای مایک دوباره آمد:
_باید جسد‌‌های شماره ۱۲۴، ۳۶۸و ۷۴۹ رو بررسی کنی.
یخچال شماره ۱۲۴ را پیدا کردم. درِ آن را باز کردم و جسد را بیرون کشیدم.
یخچال با صدای آرامی باز شد و من مشغول بررسی جسد شدم. مردی حدوداً سی و هفت ساله بدون جای زخم و تنها با خون مردگی‌ها و کبودی‌های ساده‌ی روی بدن که چیزِ مشکوکی نبود.
گردنش را بررسی کردم. زخمی کوچک توجهم را جلب کرد. سوراخی باریک و عمیق درست در شاهرگ وجود داشت و از کبودی‌های بدن هم مشخص بود که فرد خون زیادی را از دست داده است.
جسد‌های دیگر را هم بررسی کردم. هر دو زن بودند؛ ولی، دقیقاً همان زخم و علامت‌ها را داشتند.
جسد‌ها را به حالت اولیه باز‌‌‌ گرداندم.
صدایِ‌‌ پایی شنیدم. به سمت در رفتم و گوشم را به در اتاق چسباندم. صدای پا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و جلویِ در، متوقف شد.
_مایک؟
جوابم را نداد. اطرافم را دوباره بررسی کردم و نگاهم به پنجره اتاق که رو به خیابان بود، قفل شد. پنجره کوچک بود؛ اما، بهترین گزینه بود.
به سمتش دویدم و بازش کردم. هم زمان مرد دستگیره‌ی درِ اتاق را کشید.
از پنجره بیرون پریدم و صدای باز شدن در را شنیدم.
دقیقاً به موقع نجات پیدا کردم. به خاطر شدت پرشم پایم کمی درد گرفت. بی توجه به آن به سمت ماشین حرکت کردم.
_مایک! دوربین‌ها؟
_همه‌ی دوربین‌ها هک شد و صحنه‌ی ورودت پاکه.
با رسیدن به ماشین لب زدم:
_با خون آشام طرفم.

#خیزش_تاریکی
#پارت۳
💥



💥
 

! Shîma !

شین ی میم آ
مدیریت نقطه ویرگول
موسس سایت
کاربرVIP انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
LV
0
 
  • #6
حوصله‌ی حرف‌های مایک را نداشتم، برای همین تماس را قطع کردم. سوار شدم و ماشین را روشن کردم تا از آن‌جا بروم.
با دیدن تابلوی مُتل لبخندی زدم.
دو روزی می‌شد که یک سره در حال رانندگی بودم تا به این شهر برسم و بعد که به شهر رسیدم هم سریع به سراغ کار رفته بودم.
ماشین را پارک کردم و وارد متل شدم.
_تیلور جکسون!
_کارت و مشخصاتتون رو بدید و فرم رو پر کنید.
_از قبل رزرو شده.
کارتم را به مرد دادم و او فرمی را جلویم گذاشت که همه چیزش را اینترنتی پر کرده بودم‌.
_امضا کنید لطفاً.
نگاهی سر سری به فرم انداختم و امضا کردم و مرد کلید اتاق را به من داد.
بی تشکر از او جدا شدم و به اتاقم رفتم و روی تخت شیرجه زدم.
***
با بی حوصلگی از تخت بلند شدم. گوشی‌ام را برداشتم و نگاهی به ساعت کردم.
خواب از چشمانم پرید و با تعجب داد زدم:
_چی؟ ساعت چهار عصر هست؟! از یازده شب تا الان خوابیدم؟ چه طوری آخه؟
سرم کمی درد می‌کرد. اخمی کردم و لباس‌هایم را در آوردم و زیر آب رفتم. شاید حمام خستگی رانندگیِ طولانی و این مدت خوابیدنم را در می‌آورد.
وقت این را نداشتم که زیاد زیر آب بمانم. از طرفی گرسنگی هم به شکمم هشدار می‌داد. برای همین بعد از یک شامپوی ساده از حمام بیرون آمدم. حوله‌ای را به دور خودم پیچیدم و روی تخت نشستم. لپ تاپم را باز کردم و دکمه‌ی روشن کردنش را زدم.
تا روشن شدن لپ تاپ، مشغول شانه کردن موهایم شدم.
بالاخره لپ تاپ روشن شد. نقشه‌ی شهر را بالا آوردم و با کمکِ برنامه، روی نقشه‌ سه محلِ پیدا شدن جنازه‌ها را علامت گذاری کردم. سپس این نقاط را با خط به هم وصل کردم.
_اینم از این! همه‌ی خیابان‌ها به یه خیابان دیگه می‌رسه. کاملاً روی یه الگو قتل‌ها انجام شده.
پس یا خون‌‌آشام‌ها نزدیک این خیابان آخر بودند و یا هدف بعدی ‌آن‌ها این خیابان بود.
از گوگل مَپ برای پیدا کردن مغازه‌ای که چیز برگر داشته باشد و نزدیک این خیابان باشد استفاده کردم.
لبخندی زدم؛ زیرا که مغازه دقیقاً داخل همین خیابان بود.
_از همین حالا سلام قاتلای خون آشام


#خیزش_تاریکی
#پارت۴
💥

⚡️
 

! Shîma !

شین ی میم آ
مدیریت نقطه ویرگول
موسس سایت
کاربرVIP انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
LV
0
 
  • #7
شکار حس خوبی به من می‌داد. کوله‌ام را باز کردم و با لبخند وسایلش را بیرون آوردم. با حوصله تاپ مشکی‌ام را پوشیدم. این تاپ را دوست داشتم؛ زیرا که هم زیبا بود و هم برای اجرای حرکاتم آزاد و راحت!
شلوار جینم را پوشیدم. آن قدر تنگ نبود که دست و پاگیر شود. چاقوام را در جیب مخفی شلوار، پنهان کردم و اسلحه‌ام را پشت کمرم گذاشتم. خون فاسد را داخل سورنگ ریخته و در جیبِ کتِ چرمم گذاشتم و کت را روی تاپ پوشیدم.
ستاره‌های مخصوصم را نگاه کردم. من‌ این‌ وسایل کوچکم را دوست داشتم. هر چه بود این‌ها ایده‌ی من و ساخته‌ی دست خودم بودند! ستاره‌ها را آرام برداشتم. تنها وسط ستاره جای دست داشت و توخالی بود. کناره‌ها همگی تیز و برنده بودند.
با لبخند تمامی ستاره‌ها را در جیب مخصوص کتم قرار دادم. این جیب را خودم ساخته بودم تا کت اختصاصی من شود. جیب از جنس پارچه نبود تا با برخورد پنج لبه‌‌های تیز ستاره‌ها پاره نشود.
به کوله نگاهی انداختم. نه، نیازی به وسایل مهم‌تر نبود. چاقوی مخصوص خمیده‌‌ام را برداشتم! عاشق این چاقوی خوش دست بودم. شبیه داس خمیده بود و راحت هر چیزی را قطع می‌کرد. ساق دستِ کوتاهِ مخصوصم را، تنها روی دست چپم پوشیدم. فقط خون آشام بودند و بیش از این محافظه کاری نیاز نبود.
جلوی آینه ایستادم. و حالا وقت گریم و آماده شدن نهایی بود. از این کار خوشم نمی‌آمد اما از الزامات کارم بود و من کارهایم را بی عیب و نقص انجام می‌دادم. برای این که طعمه‌ی خوبی برای خون‌آشام‌های مورد نظر شوم باید مانند معتادانِ ولگردِ خراب، آرایش می‌کردم. هرچند که بدنم کمی تابلو بود ولی آن هم با کمی کج راه رفتن درست می‌شد.
اوایل فکر می‌کردم که به علت ورزش و تحرک زیاد لاغر و بدون چربی هستم اما بعدتر که به عکس‌های مادرم دقت کردم فهمیدم که این خوش اندامی ارثی بوده. هر چند که گاهی مایه‌ی دردسرم می‌شد.
وسایلم را برداشتم. اتاق را از اثر انگشت و تار مو پاکسازی کردم و پس از اطمینان کامل از اتاق خارج شدم.
کلید را تحویل دادم و مدارک را تحویل گرفتم. مرد کارت‌خوانش را جلویم گرفت که آهسته لب زدم:
_پول رو نقدی حساب می‌کنم.
و این عادت همیشگی و شاید وسواس من بود. باید نقدی پرداخت می‌کردم که به هیچ وجه امکان ردیابی من از طریق کارت‌های بانکی و پرینت‌های حساب نباشد. من تمایل داشتم که همانند یک روح بی نام و نشان و بدون وجود هیچ ردی از خودم زندگی کنم!
پس از اطمینان از تمیز انجام دادن کارهایم، از متل خارج شدم و به سمت ماشینم رفتم. با آرامش کامل سوار ماشین شدم و ماشین را به سمت خیابانی که مغازه در آن بود راندم.


#خیزش_تاریکی
#پارت۵
🎃

🎃
 
آخرین ویرایش:

! Shîma !

شین ی میم آ
مدیریت نقطه ویرگول
موسس سایت
کاربرVIP انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
LV
0
 
  • #8
با دیدن اولین فضای خالی، ماشین را جلوی بار پارک کردم. آهسته از ماشین پیاده شدم‌‌‌‌. با حسرت نگاهی به تابلوی بار انداختم و واردِ مغازه‌ی چسبیده به بار شدم. خیلی دوست داشتم به بار بروم اما با شکم خالی و وسط ماموریت درست نبود. با الکل و مستی می‌شد شکار جسورانه‌تری داشت، اما شکم خالی‌ام هشدار جدی میداد.
مغازه تماماً چوبی بود. کمی کوچک بود و سر جمع پنج، شش جای نشستن داشت. صندلی‌ها حصیری مانند بود. آن قدر گرسنه بودم که بیش از آن حوصله‌ی دید زدن را نداشتم. روی اولین صندلی نشستم. مردی سریع کنارم آمد تا منو را جلویم بگذارد اما انتخابم قبل از دیدن منو مشخص بود.
_دوبل چیز برگر!
_اکی، الان حاضر می‌شه.
_تنکس!
برای رفع انتظارِ رسیدن غدا و همین طور برای ایجاد آمادگی‌ در صورت بروز هر حادثه‌ی عجیبی، دوباره نگاهی به اطرافم کردم تا فضا را آنالیز کنم. استفاده‌ی درست محیط، از واجبات حیاتی هر شکارچی موفق بود.
ام دی اف‌های قهوه‌ای تیره آشپزخانه را جدا کرده‌ بودند و به جز طرحِ شیرِ وسط مغازه که روی ستون کنده کاری شده بود، مغازه دکور خاصی نداشت!
به جز من تنها یک مرد دیگر منتظر غذایش بود. مسن بود و شانه‌های خمیده‌اش اطمینان می‌داد که هدف من او نیست.
گوشی‌ام را در آوردم و مشغول بازی شدم تا گذر زمان را حس نکنم.
آخرش با این دیر غذا خوردن و فست فوت‌ها راهی بیمارستان می‌شدم. عجیب بود که تا این جا هم دوام آورده بودم.
مرد با لبخند غذا را آورد و من با اشتهای زیاد شروع به خوردن کردم. مزه‌ی چیزبرگش بد نبود و من تمامش را خوردم. خوشبختانه مغازه دوربینی نداشت وگرنه وسواس پاک کردن حافظه‌اش را داشتم. در بین شکارچی‌ها من تمیزترین بودم؛ زیرا کوچک‌ترین اثری از بودنم به جای نمی‌گذاشتم. شکارچیان دیگری با لقب روح فعالیت داشتند اما من حتی روح هم نبودم! به طوری که انگار اصلاً وجود خارجی نداشتم.
از جا برخواستم و به سمت صندوق رفتم. پول غذا را نقد حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
نگاهی به ساعت گوشی‌ام کردم. ده شب بود. دست‌هایم را با خرسندی در هم قلاب کردم. کم کم وقت عملیات رسیده بود.
برای یک خون آشام بهترین هدف یک آدم مست و یا یک دختر ضعیفِ تنها بود. زیرا ضعیف‌تر از دیگران بودند و راحت‌تر تسلیم می‌شدند. من بدون ترس از خودم به عنوان طعمه استفاده می‌کردم.
موهایم را باز کردم تا جلب توجه بیشتری کند و به آرامی در کنار خیابان شروع به قدم زدن کردم.
در حین رفتن دست کش‌هایم را پوشیدم تا جلوی هر گونه اثر انگشت احتمالی و ردم را بگیرم.
صدای پایی از پشت سرم شنیدم. سعی کردم به نقطه‌ای بروم که نور کم‌تر باشد تا در صورت درگیری کسی مرا نبیند‌. دستم را داخل جیبِ کت کردم و روی سورنگ گذاشتم. آهسته سرِ سورنگ را برداشتم.
از ریتم صدای پا مشخص بود که گام‌های بلندی دارد و می‌شد مرد بودنش را تشخیص داد. مرد هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد و دقیقاً پشت سرم متوقف شد.


#خیزش_تاریکی
#پارت۶
💥



💥
 
بالا
ثبت‌نام