جدیدترین‌ها
انجمن نقطه ویرگول

انجمن نقطه ویرگول | کتابخانه مجازی ایران

برای استفاده از امکانات انجمن و یا تایپ و انتشار رمان خود ثبت نام کرده و به خانواده‌ی نقطه ویرگول بپیوندید!

درحال تایپ رمان به سرخی چشمان هیوا | لونا کاربر انجمن نقطه ویرگول

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #1

«به نام خدا»
نام رمان: به سرخی چشمان هیوا
مجموعه آمل (آرزو)

نام نویسنده:
LUNA
ناظر: @- Asal.Z -
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:

هیولایی از گذشته سر در می‌آورد و درد، بال‌هایی که روزی در خیال مطار از هم گشوده بود را زخمی می‌کند. اوست که در انزوا با خیالاتش در ورطه احساساتش سقوط می‌کند!

#آمل


 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #2
مقدمه:
کمکم کن! من این دفعه هم خودم رو گم کردم؛ اما باز تو رو یادمه.
کاش اینبار که خراش‌های روحم رو درمان می‌کنم برنگردی، چون می‌ترسم باز هم از دستت بدم. من از اعماق وجود می‌سوزم! کاش بهم می‌گفتی که حالا هم می‌تونی دوستم داشته باشی.
حالا هم...
همه‌ی ابرها گریه می‌کنن تا به زندگی برگردم؛ اما تو هنوز مثل یک چاقوی سرد و بی روحی که احساساتم رو دفن میکنه.

 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #3
دست‌های نحیفم رو بالا آوردم و با لبخند پهنی عروسک خوشگلم که چشم‌های درشتش، نیمی از صورتش رو اِشغال کرده بود، نوازش کردم. نگاه و لحن مغموم اون زنِ کم سن و سال که زیادی قیافه‌اش برای این سن رنجور بود، هر لحظه بلند‌تر می‌شد و اشک‌های روون روی گونه‌های سفیدش، چشم‌های درشتش رو مظلوم‌تر نشون می‌داد. بهش خیره نگاه کردم؛ از ترس چنگال‌های کوچیکم رو در هم فشردم و عروسکم رو به خودم چسبوندم. اون زن از ما چی می‌خواست؟
چشم‌هام رو به مردمک لغزونِ مظلوم و وحشت زده‌‌ی پسرکِ مقابلم دوختم که لب‌هاش از شدت ترس و بغض می‌لرزیدند و حلقه‌ی ‌اشک توی چشم‌هاش برق می‌زد. صدای داد و بیدادِ بلند پدرم من رو به خودم آورد. با ترس زمزمه کردم:
-بابا من می‌ترسم... از... از اینجا بریم...
اشک می‌ریختم و اسم بابا رو با فریاد صدا می‌زدم.
-بابا!
انگار زبونم نمی‌چرخید و حنجره‌ام خالی از صدا بود. اصلا از همین لحظه‌ی نفرت انگیز بود که من با یک شک عصبی صدام رو مثل یک زهرمار تلخ می‌بلعیدم. عروسکِ پارچه‌ایِ نو و تمیزم همراه با کشیده شدن ترمز و اون صدای زجرآورش روی زمین افتاد و گرده‌های خاک صورت سفیدش رو گلی کرد. دست‌های لرزونم رو روی دهنم گذاشتم و با جیغ بابا رو صدا زدم. متقابلا چشم‌های لبریز از اشکم رو به اون پسرک دوختم که ناخودآگاه میون دستِ سرد و بی جونی فرو رفتم. نگاه خیره و پر نفرت پسرک از جلوی مردمک‌های بهت زد‌ه‌ام محو شد.
می‌لرزیدم به خودم و فریاد‌های اطرافم توی گوش‌هام می‌پیچیدند. بدن کوچیک و سردم می‌لرزید. با صورتی که از وحشت قفل شده بود، توی خودم جمع شدم و تن سردم بیحال در همون دست‌ها رها شد. صدای فریاد بلندی توی سرم پیچید و من حیرت زده از اون نگاه پر از نفرت دور شدم.
***
چشم‌هام رو به هم فشردم و ملافه‌ی سفیدم رو روی سرم کشیدم. تنها صدایی که توی گوش‌هام می‌پیچید صدای مزخرف تیک تاک ساعت بود. با دستم جلوی دهنم رو گرفتم تا صدای هق‌هق بلندم به سالن نرسه و چشم‌ها‌ی لبریز از اشکم رو پاک کردم. دلم می‌خواست داد بزنم، اما ممکن نبود. سال‌هاست به همچین فضای خفقان‌آوری عادت کردم؛ به اینکه هیچ حسی برای زندگی کردن وجود نداشته باشه. اینبار اما فرق داشت! یک چیزی بدتر از بی حس بودن، حسی که انگار داشتم غرق می‌شدم. انگار... انگار مهم نبود چیکار می‌کنم یا قراره چه حادثه‌ای بعد از این رخ بده. نمی‌تونستم نفس بکشم، حسی که انگار ریه‌هام پر از آتیشه!
ملافم رو چنگ زدم و دور دستم پیچیدم. به اطراف خیره شدم؛ اما جز سیاهی مطلق چیزی وجود نداشت. تمام تنم خیس عرق شده بود، اما سردی دست‌هام رو حس می‌کردم. پارادوکسی که بدن و روحم داشت غیر قابل تحمل بود. پلک‌های خستم برای بسته شدن تقلا می‌کردند؛ شاید خوابیدن مشکل رو حل می‌کرد! چشم‌های اشکیم رو روی هم فشردم و اونقدر پاهام رو تکون دادم تا بعد مدتی به خواب فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #4
نیمه‌های شب آزرده از خواب حرکت کردم. کلافه بخاطر این‌همه بی قراری‌ای که داشتم چشم‌هام رو بهم فشردم. کاش امروز به شب می‌رسید و زودتر تموم می‌شد. هوای سر صبح گرگ و میش بود و سوز سردی توی اتاق می‌پیچید؛ نگاهی به اطراف انداختم که با پنجره‌ی باز اتاق مواجه شدم. با چشم‌های نیمه باز دستگیره پنجره رو فشردم تا قفلش بسته بشه. ته دلم عجیب خالی بود. انگار که از بالا به پایین سقوط کنی و حتی نتونی فریاد بکشی. گلوم خشک بود و اگر آب می‌خوردم با این پیچشی که توی معدم بود، قطعا حالت تهوع می‌گرفتم. با اینکه کل دیروز رو خواب بودم؛ اما باز هم چشم‌هام می‌سوخت و برای خوابیدن تقلا می‌کرد. این افکار بی قرار زیادی اذیت کننده بود، حتی نمی‌فهمیدم کی خوابم و کی بیدار. چقدر امشب عجیب بود؛ انگار داشت هر دقیقه‌اش رو به رخم می‌کشید که اینطور بد و دشوار می‌گذشت!
گوشه‌ی تخت نشستم و توی خودم جمع شدم؛ سرم رو کج روی پاهام گذاشتم و آروم خودم رو تکون دادم. اونقدر تکون خوردم که سنگین شدن سرم رو احساس کردم. فکر کنم دیگه لازم نبود گوسفند بشمرم تا خوابم ببره! طلا همیشه می‌گفت درسته این کار خیلی خز شده؛ ولی واقعا خوابت می‌بره! من هم به حرفش عمل می‌‌کردم، در اصل انتخاب دیگه‌ای برای گذروندن این تایم مزخرف نداشتم. چشم‌هام دیگه توان مقاومت نداشتند. موهای بلندم شونه های ظریفم رو پوشونده و هی با سرخوردنشون از روی شونه‌ام بلندیش رو به رخ می‌کشید. دست بلند کردم و با یک حرکت توی هم گره زدمشون. با نیمچه توانی که توی تنم بود، بالش سفیدم رو مرتب کردم که اندکی بعد بی حس رها شدم و خوابم برد.
صبح با صدای مزخرف آلارم گوشیم از خواب پریدم. همیشه با شنیدنش ترس عجیبی تموم وجودم رو می‌گرفت و باعث می‌شد از خواب بپرم. با بدنی کوفته سر کج کردم و با کشیدن خودم توسط تشکِ تخت گوشیم رو برداشتم و روشنش کردم، ساعت دوازده ظهر بود. ابرویی بالا انداختم و روی تخت نشستم که پام به چیزی برخورد کرد. سر کج کردم که با دیدن قوطی‌های قرصم بغض بدی توی گلوم نشست. درست بود به همه قول داده بودم که ازشون استفاده نکنم؛ اما اگر این کار رو نمی‌کردم به خودم آسیب می‌رسوندم. همین خوب بود که حداقل تایم زیادی رو توی بی‌خبری بودم. چشم‌هام که با ترکیدن بغضِ توی گلوم، تر شده بود رو پاک کردم و کورمال‌کورمال به سمت سرویس رفتم. بعد از آب زدن به صورت بی روحم از دستشویی بیرون شدم و همونطور که پارچه‌ی شلوارم که تا وسط‌های زانوم بالا اومده بود رو بالاتر می‌کشیدم به سمت مبل‌های راحتی سالن حرکت کردم. اصلا دوست نداشتم حالتشون بهم بخوره، حتما باید یکی از لنگ‌هام رو تا بالاترین نقطه‌ای که می‌شد تا می‌زدم. همراه با نشستنم صدای مامان بلند شد؛ خیره نگاهش کردم که با قیافه آزرده و عصبی‌‌ای گفت:
-بیا غذا بخور، اینا رو هر روز برای عمه‌ام درست می‌کنم؟ اگر غذا نمی‌خورید بگید حداقل تا الکی این همه برنج حروم نشه!
مطمئن بودم قیافه عبوس و لحن حرف زدنش بخاطر حروم شدن غذاها یا حتی شکستن عسلی گرون قیمتش نیست. به جای خالیِ اون میز طلایی با مجسمه‌ی فرشته‌ی روش خیره شدم. دستم نا‌خود آگاه مشت شد. اتفاقات توی سرم رژه می‌رفت و واقعیت‌ها‌یی که مغزم پذیرفتنشون و قبول کردنشون رو پس می‌زد، هی خودشون رو مثل پتک بهش می‌کوبیدن! یادمه وقتی بابای تینا مرد بلند بلند می‌خندید و گریه می‌کرد، انگار واقعا توی یک حال دیگه بود. می‌گفت سرم گیج میره، انگار میرم توی فضا و همه چیز یک جور دیگه میشه. کاش بتونم دوباره تجربش کنم و برای همیشه برم توی بی‌هوازی و برنگردم به دنیای واقعی، بلند بلند بخندم؛ بعد از گریه سرم گیج بره و هیچ وقت بلند نشم. صدای عصبیِ مامان هر لحظه بلند تر می‌شد:
-مگه شهر هرته مهری؟! بخدا حلالشون نمی‌کنم دختر دسته گلم رو پس فرستادن...
کلمه دسته گل توی سرم چرخ می خورد. عصبی خندیدم و زیر لب گفتم:
-دسته گل گندیده‌!
به سمت اتاقم راه افتادم و بعد از بستن در گوشه دیوار سر خوردم. با خودم تکرار کردم:
-دسته گل گندیده! پرنسس احمق! احمق... احمق!
صدای تیک تاک ساعت مغزم رو به درد می‌آورد. هرچی عقربه به شب نزدیک‌تر می‌شد لرز بیشتری توی تنم می‌نشست.
 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #5
ساعت‌ها همینطور می‌گذشت، چیزی شبیه یک گذشتن ساده نبود. شبیه خراشیده شدن مغزم توسط هر تیک‌تاک ساعت بود. آروم همون‌جا نشسته و مسکوت به دیوار سفیدِ اتاق خیره شدم. کاری برای انجام دادن نداشتم و فقط حس بدی تموم وجودم رو گرفته بود، دلم شور می‌زد و بیشتر از قبل بهم می‌پیچید‌. بالاخره که باید باهاشون روبه‌رو می‌شدم؛ با تموم ترس‌ها و دلشوره‌هام!
بغضم رو خوردم. تا بِحال انقدر احساس کوچیک بودن و ضعیف بودن نکرده بودم. افسرده نبودم، این فرق داشت، من افسرده نبودم؛ فقط نیاز داشتم که حس کنم چیزی رو، حس کنم که واقعا حیات وجود داره و من دارم روی زمین قدم بر می‌دارم. مگه چیز زیادی بود؟! حس کردن خودت روی زمین چیز زیادی نبود. انگار یک ابر پر از بارون بودم، یک ابر وسط جایی که اصلا بهش تعلق نداشت!
دست‌ها‌ی کشیده‌ام یخ کرده بود و پوستم سفید‌تر از حد معمول شده بود. ناخن‌های بلندم باعث شده بود دست‌هام شکل ترسناکی به خودش بگیره. به آیینه قدی اتاقم خیره شدم، زیادی پوست و استخون شده بودم و این حالم رو بهم می‌زد. چشمم به انگشترِ روی میز افتاد، رنگ نگاه خاموشم آزرده شد و برق اشک، برقی شبیه برق برنده‌ی اون انگشتر بود که روش نشست. صدای نفرین‌های مامان از پشت در رو می‌شنیدم. گوش‌هام رو با دست‌هام فشردم. مغزم از این همه فشار روحی درد می‌کرد.
مگه گناه من چی بود؟! گناه من فقط احمق بودنم بود، بچگیم بود! کاش امشب تموم می‌شد شاید بعدش به آرامش می‌رسیدم. صدای داد کسی از پشت در بلند شد. صداها واضح نبود و فقط می‌دونستم یکی داره داد و بیداد می‌کنه.
با نزدیک شدن مامان به اتاقم صداها واضح‌تر شدند.
-خب میگی من چیکار کنم مریم جان؟!
صداش روی بلند گو بود، مثل همیشه با استرس و ناراحتی حرف می‌زد. دلم براش سوخت هم بخاطر عمه بودنش و هم اخلاقش!
-کاش می‌مردم و مجبور نمی‌شدم این خفت رو تحمل کنم مهری...
-آروم باش، بخدا هیچی از جونت بهتر نیست که اینطوری می‌کنی، بخدا اونقدر محکم می‌زنی به دست و پات من دردم میاد!
صداها هی دورتر و دورتر می‌شد. اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم. خنده‌ی هیستریکم رو وسط اتاق فرو خوردم و کمد سفیدم رو باز کردم. لای لباس‌هام، دنبال پیراهن مشکی چرمم بودم. یادمه آخرین بار مچالش کرده بودم و انداخته بودمش توی کمد بالای حموم اتاقم. صندلی میز آرایشم رو برداشتم و ازش بالا رفتم. کمد دیواری بالای حموم رو باز کردم. زمین سیمانیش سرد بود، دست‌هام رو به زمین گرفتم و خودم رو بالا کشیدم که گرده‌های خاک روی دست‌هام و لباس‌هام نشست. پلاستیک زباله‌ی مشکی‌ای که گوشه ای گذاشته شده بود رو به سمت خودم کشیدم. بخاطر کوتاه بودن سقف کمد گردنم کج شده بود. لباس رو با زحمت بیرون کشیدم و وسط اتاق پرت کردم کتاب‌های دوران راهنماییم که بعد از کنکور همشون رو پاره کرده بودم بهم چشمک می‌زدند. یادمه بعد از تموم شدن درس‌هام همشون رو ریزریز کرده بودم تا دیگه چشمم بهشون نخوره. توی اون اوضاع دیگه کشش خوندنشون رو نداشتم. دوباره دست‌هام رو به دیوار گرفتم تا پاهام به صندلی چوبیِ سفیدِ زیر پام برسه. بعد از پایین اومدن لباس رو توی دست‌هام گرفتم، یک پیراهن مشکی چرم کوتاه که دور کمرش کمر بندی مشکی می‌خورد. با دیدنش لرزی توی بدنم نشست. انگار پا پوشیدنش می‌خواستم به خودم خریتم رو ثابت کنم. انگار روش برچسب «تو یک احمق بیچاره‌ای» چسبیده بود. لباسم رو زیر بغلم زدم و با استرس ناخن‌هام رو جویدم. اگه امشب به اونجا می‌رفتم و جلوی همه غش می‌کردم یا گریه‌ام در می‌اومد چی؟
چه افکار افتضاحی بود. تمام اعضای بدنم سر لج افتاده بودند. دلم می‌خواست یک چیزی رو بشکنم تا تیک‌های عصبی‌ای که به یک‌باره بهم هجوم آورده بودند، از بین بره.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم روی حاضر شدنم متمرکز بشم. بلند شدم و مقابل آیینه ایستادم، چشم‌های بی روحم رو مشکی کردم و بی حوصله از روی صندلی بلند شدم. موهای خرمایی مواجم رو شونه زدم و با گیره‌ای بستم. لباسی که توی دستم بود رو پوشیدم. چکمه‌های بلندم رو پام کردم که بعد از پوشیدنش توی پام لق لق می‌کرد. احساس می‌کردم با شلنگ توی حیاط تفاوتی نداشتن. از خودم چندشم می‌شد! نفسم رو بیرون دادم و روی تختم نشستم. اون آدم با من چیکار کرده بود که حالا با نبودنش اینطور حس ناکافی بودن بهم دست داده بود؟!
 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #6
می‌دونستم مامان امشب به اون عروسی نفرت انگیز میره. کاش می‌شد در دهن آدم‌ها رو گل گرفت تا پشت سرت حرف نزنن و تو راحت به زندگیت برسی و احساساتی که داری رو بخاطر فقط حرف‌ اون‌ها توی نطفه خفه نکنی! به سمت در اتاقم رفتم و قفلش کردم. مدتی رو توی اتاقم موندم تا صدای مامان که به در اتاق می‌زد بلند شد:
-هیوا، مواظب خودت باش...
و بعد صدای قدم‌هاش که از اتاق دور می‌شد رو شنیدم. آروم بلند شدم و از پنجره به حرکت ماشینِ بابا نگاه کردم. این هیوای لعنتی بعد از این مواظبت نمی‌خواست! دیگه برای مراقب خودم بودن زیادی دیر کرده بودم. شال مشکیم رو چنگ زدم و بعد از برداشتن پول‌های توی کیف دستی مامان از در خونه بیرون زدم و تا ته کوچه قدم تند کردم. به این قدم زدن کوچیک و پر از ترس با رسیدن به خیابون پایان دادم. برای اولین تاکسی‌ای که به چشمم خورد دست تکون دادم و سوارش شدم. مرد میان سالِ چاق پشت فرمون بی حرف راه افتاد که آدرس رو زیر ل*ب زمزمه کردم. تا رسیدن به مقصد چشم‌هام رو بستم و به آهنگ فوق مزخرفی که توی ضبط پخش می‌شد گوش دادم.
صدای توقف ماشین روی سنگ فرش‌های جاده من رو به خودم آورد، چشم باز کردم و به چراغونی روبه‌روم چشم دوختم. دستم به سمت دستگیره رفت و با پاهای لرزون پیاده شدم. بی حواس مقداری پول دست راننده دادم و بی توجه به صداش که می‌گفت «خانم بقیه پولتون رو نمی‌خواید؟!» جلوتر رفتم. به سقف بلند تالار چشم دوختم، اگر می‌رفتم اون بالا و با پرت کردن خودم جشن رو بهم می‌زدم چطور بود؟!
هه! کارم به کجا رسیده بود که اینطوری بدبختانه فکر می‌کردم؟! لبخند تلخی زدم. کسی دم در نبود. با قدم‌هایی آروم وارد شدم. هوا سرد بود یا دست‌های بی جون من؟! با هر قدم صدای آهنگ لایت توی فضا بلندتر می‌شد. با رسیدن به درِ اصلی چشم‌هام به نگاه براقش افتاد. هنوز هم به همون اندازه‌ی قبل وحشی و خنثی بود. ضربان قلبم تند شد‌. کاش هیچ وقت اون رو دست در دست کسی نمی‌دیدم. دلم می‌خواست با دست‌هام به قلبم چنگ بزنم، سینه‌ام داشت پاره می‌شد! سرم گیج می‌رفت. دستم رو به دستگیره‌ی درکنارم گرفتم که علامت دستشویی زنانه روش چسبیده بود و بی هوا واردش شدم. همزمان با ورودم صدای گریه‌ام بلند شد. تلو‌تلو خوران جلو رفتم و روی زمین دستشویی لیز خوردم. کاش هیچ وقت پام رو تو این خراب شده نمی‌ذاشتم. انگار داشتم با دست های خودم روحم رو تیکه تیکه می‌کردم. این شکنجه‌ای که اون باعثش شده بود برام زیادی سنگین بود‌. من بعد از اون هیچی نبودم، هیچی!
توی خودم جمع شدم و به صدای خوشحال آدم‌هایی که اون بیرون بودند گوش سپردم. صدای جیغ خفه‌ام توی دیوار های خالی و سنگی سرویس پیچید.
لعنتی، تو بهم قول داده بودی که تنهام نمی‌زاری، قول داده بودی که ولم نمی‌کنی! گفته بودی من رو هیچ وقت رها نمی‌کنی، اما تو کاری رو انجامش دادی که گفتی هیچ وقت انجام نمی‌دی!
صدای باز شدن فنر در دستشویی اومد. دستی روی شونه‌ام نشست‌ و صداش توی گوشم پیچید‌.
-هیوا؟! اینجا چیکار می‌کنی دختر؟
با چشم‌های اشکیم نگاهش کردم. حالت صورتش گرفته بود. با صدای لرزونم گفتم:
-اون، اینجا بود تینا، اون کنارش بود... اون اینجا بود... چرا آخه؟! چرا؟
نگفتم اومدم تا ببینم این‌ها هیچ کدوم شوخی نیست! چون واقعی‌تر از تموم زندگیم بود. غمگین نگاهم کرد و گفت:
-باشه، آروم باش و همین‌جا بشین. تکون نخور الان برمی‌گردم! جایی نر‌ی‌ها!
نفهمیدم چقدر گذشت که برگشت و دستم رو گرفت تا بلند بشم. جسم بی‌جونم رو حرکت دادم و باهم به سمت خروجی رفتیم و سوار ماشینی که حتی نمی‌دونستم برای کی بود، شدیم. تینا با سرعت دور زد و سوار شد؛ ماشین رو روشن کرد و عصبی و تند پرسید:
-این چه کاری بود هیوا؟! اگه من نمی‌دیدمت چی؟!
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم. با صدای خش داری جواب دادم:
-چیه؟! می‌ترسیدی آبروتون بره؟!
بد نگاهم کرد و داد زد:
-نخیر! برای آبرومون نمی‌ترسیدم، بخاطر تو ترسیدم! تو می‌خواستی زندایی رو سکته بدی؟ این چه کاریه آخه؟! اگه به جای من یک نفر دیگه تو رو می‌دید چی؟
دست‌هام رو دور خودم پیچیدم و حرفی نزدم. خب اگر کسی من رو می‌دید آبروشون می‌رفت و بازهم من مهم نبودم. تینا هم عصبی نفسی کشید و راه افتاد. از خودم متنفر شدم که اون فکر از سرم گذشت. اگر به فکر من نبودند که الان گند زده بودم به حال خودم و زندگیم. من فقط دلم می‌خواست اون رو بیینم! می‌خواستم کسی که دلتنگش بودم رو ببینم، همین!
با رسیدن به خیابون دوری زد، وارد کوچه‌‌مون شد‌ و کنار در ترمز کرد. در ماشین رو باز کردم. تند با کلیدی که توی جیبم بود وارد خونه شدم و سریع به اتاقم رفتم. تینا با فریاد صدام کرد:
-کجا؟! دختره‌ی دیوونه اگر ماشین بهت می‌زد چی؟!
خودم رو روی تخت پرت کردم. دلم می‌خواست بخوابم و هیچ وقت بیدار نشم یادمه طلا می‌گفت قلم رو که بزاری روی کاغذ، فقط لازمه با ذهنی خالی بنویسی تا خالی بشی؛ حتی اگر یک نویسنده‌ی خوب نباشی، باز هم این درده که می‌نویسه، درد همیشه عمیق می‌نویسه، مثل یک داستان پر از بغض و تشویش! همه چیز از یک اشتباه شروع شد، از اون روز بارونی لعنتی که هنوز هم تک‌تک لحظاتش رو یادمه. هنوز هم با تمام وجود درد قلبم رو حسش می‌کنم.
***
 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #7
«پنج سال قبل»
روی کیبورد گوشی که با هر لمس انگشت‌هام تق تق صدا می‌کرد شماره تینا رو نوشتم و دکمه تماس رو لمس کردم. مدتی بعد صداش رو شنیدم و گوشی رو به گوشم نزدیک کردم.
-هوم...
-وای تینا! این دختره‌‌ی نچسبِ اقوام زن‌عمو بود، یادته؟ تو کلاس باهام لج بود، من رو دعوت کرد تولدش.
-ها؟! آره، خوشبحالت...
-بلند داد زدم:
-تینا! دارم می‌گم تارا دعوتم کرده تولدش!
گیج و منگ گفت:
-واقعا؟! نرو بابا...
و پی حرفش خمیازه‌ای کشید.
-بمیر! باید برم دنبال لباس. این قدر تو اون فرمِ بی ریخت مدرسه زشتم که باید چشم‌های اون نازی و اکیپ عقده‌ایش در بیاد.
-من دعوت نیستم اون وقت تو می‌خوای بری؟!
-آره، مگه چیه؟ بعدشم اون تو رو از کجا بشناسه؟
خواستم ادامه بدم که قطع کرد. با لج دوباره شمارش رو گرفتم که جواب نداد. بترکی، مثل خرس همش خوابی!
گوشی رو روی تخت پرتاب کردم و فشی زیر لب به تینا دادم و به سمت پذیرایی رفتم. بابا روی کاناپه‌‌ی طوسی راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و به حرف‌های مامان گوش می‌داد. با صدایی بلند همون طور که کنار بابا می‌نشستم، داد زدم:
-مامان من گشنمه.
بابا با لبخند گفت:
-سلام پرنسس، خوبی؟
جواب سلامش رو دادم که پرسید:
-روز آخر مدرسه چطور بود؟!
-وای عالی! راحت شدم بالاخره! بابا تورو خدا این عید بریم شمال سه روز دیگه سال نوعه.
بابا با خنده گفت:
-وقت آزاد که باشه مسافرتم هست.
خندیدم و با هیجان در مورد امتحان عربی امروز و تقلب کردنمون گفتم که مامان با اخم گفت:
-من نفهمیدم شما درس می‌خونین یا تقلب می‌کنین؟!
با افتخار گفتم:
-معلومه که تقلب!
بابا خندید. مامان چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
-کنکور که قبول نشدی اونوقت با افتخار بگو تقلب کردم، حالا هم بیاید سر سفره.
حرکت کردم و دست بابا رو کشیدم. با خنده و شوخی شاممون رو خوردیم و بعد از اون با خستگی به اتاقم رفتم تا بعد از هفت ماه درس خوندن با خیال راحت بخوابم.
با صدای مامان که می‌گفت:
-بیدارشو دیگه خرس گنده! حتماً تا صبح فیلم می‌دیدی! آخر کور می‌شی با این بیدار موندنات.
گیج چشم‌هام رو باز کردم. دستم رو یک تکون دادم روی تخت و گوشیم رو از زیر بالشتم بیرون کشیدم. یک لای چشمم رو باز کردم و به ساعت نگاه کردم. چهار بعد از ظهر بود. چشم‌هام گرد شد. فکر کنم زیادی با خیال راحت خوابیدم. با خمیازه از روی تخت بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم رفتم توی آشپزخونه تا چیزی بخورم. بابا و مامان داشتن میوه می‌خوردن که با دیدن من بابا گفت:
-خوبی دخترم؟!
گیج نگاهش کردم که گفت:
-فکر کردم چیزیت شده اینقدر خوابیدی.
با اعتراض گفتم:
-عه بابا! خب خواب داشتم.
بابا سری به نشونه تأسف تکون داد که بی‌توجه در یخچال رو باز کردم و بعد از داغ کردن غذاهای ظهر شروع به خوردن کردم. بعد از تموم شدن غذام تا آخرهای شب فیلم دیدم و بدون خوردن شام خوابم برد.
صبح با صدای داد مامان که بالشتی رو توی صورتم پرت کرد بلند شدم.
-ساعت دو ظهره هیوا. بلندشو دیگه!
سرم رو خاروندم که یادم اومد امروز باید می‌رفتم تولد! سریع از روی تخت پریدم و با استرس گفتم:
-عه مامان! چرا زود‌تر بیدارم نکردی؟! حالا دیرم می‌شه.
-کجا می‌خوای بری؟
تازه یادم اومد به مامان نگفته بودم و حالا تو این زمان کم باید راضیش می‌کردم.
-تولد تارا دعوتم دیگه. دیشب که گفتم!
مامان با تفکر گفت:
-کِی گفتی؟ چرا من نفهمیدم؟ اصلا تارا کیه؟
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم ریلکس باشم.
-عه مامان! ده بار بهت گفتم؛ اما تو حواست پرت بود و هی سرت رو تکون می‌دادی. تارا هم‌ دوستمه.
کمی فکر کرد. حق داشت من اصلا دیشب از اتاقم بیرون نرفتم. با سردرگمی گفت:
-باشه حالا. حاضرشو برو. کی برسونتت؟!
با شوق گفتم:
-پرسیدن نداره که، مثل همیشه با سرویسم می‌رم.
سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. سریع به سمت دستشویی رفتم؛ دست و صورتم رو شستم و به اتاقم برگشتم. کمد لباس‌هام رو باز کردم و بعد از آماده کردن لبا‌‌س‌هام، موهای بلندم رو شونه زدم و کمی به صورت زرد و ماستم رنگ دادم. وقتی تموم شدم، از در اتاق بیرون اومدم.
شالم رو سرم کردم و کمربند چرم مشکی هم‌رنگ لباسم رو سفت کردم و چرخی زدم که بابا گفت:
-به‌‌به! این جا رو ببین. چه پرنسس زیبایی!
ژست گرفتم و پرسیدم:
-چطور شدم؟
بابا با مهربونی گفت:
-عالی شدی عزیزم! حالا کجا قراره بری؟
-خونه‌ی دوستم، تولدشه.
سری تکون داد و با ملایمت گفت:
-مواظب خودت باش بابا!
چَشمی و گفتم و به سمت در رفتم. به سرویس مدرسمون پیام دادم تا دنبالم بیاد؛ اما گفت که نمی‌تونه.
چقدر بی فکر بودم! حالا چیکار می‌کردم؟! اگه به مامان می‌گفتم نمیاد دنبالم، قطعاً نمی‌ذاشت برم. بابا هم که اصلا من رو نمی‌برد، همین که خودش رو تا خونه می‌رسوند هنر می‌کرد. بی حرف به سمت در رفتم که صدای مامان بلند شد:
-هیوا مواظب خودت باش! رسیدی زنگ بزن.
بلند باشه‌ای گفتم و از در خارج شدم. از کوچه تا خیابون رو دویدم و اون‌جا برای تاکسی‌ای که رد می‌شد، دست تکون دادم و سوار شدم. با عجله دست بردم توی جیب لباسم و دنبال پول در جستجو بودم که چیزی عایدم نشد. پیرمرد رنجوری که پشت فرمون نشسته بود آدرس رو پرسید. با گفتن آدرس به سمت مقصد حرکت کرد و من هم در سکوت به خیابون خیره شده بودم که با صداش توجهم بهش جلب شد:
-خانوم کدوم ساختمون؟!
قفل گوشیم رو باز کردم و دوباره مشخصات ساختمون رو خوندم.
-در قهوه‌ای، دومین ساختمون.
نگاهی به اطراف انداختم. خودش بود! سریع کرایه‌ی ماشین رو با بدبختی به کارتش زدم و پیاده شدم. با رسیدن به در زنگ طبقه اول رو فشار دادم. چرا تولدش رو خونه خودشون نگرفته بود؟! الان مثلا داشت کلاس می‌ذاشت؟ با صدای نازکی که پرسید کیه، به خودم اومدم و گفتم «منم» که در باز شد. شاید هیوا دزد بود. شاید این «منم» دختر نبودم؛ اصغر بودم! چرا درو باز می‌کنی آخه؟!
 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #8
وارد راهروی خونه شدم و درِ ورودی سفید رو باز کردم. تارا با مدل راه رفتن کج و معوج همیشگیش بهم نزدیک شد و سلام کرد که جوابش رو دادم‌. اعتراف می‌کردم که خیلی جذاب بود. پوست برنزش همیشه برق میزد و چشمای میشی رنگش می‌درخشید. تارا به مبل وسط سالن اشاره کرد که سری تکون دادم و حرکت کردم. چه تولد فوق مزخرفی بود. چرا دوست‌های اُملش نیومدن؟
به دخترای عجق وجق دورم که همشون شبیه پسرا بودن نگاه کردم. چقدر ترسناک بودن! نکنه پسرن؟ توی خودم جمع شدم. چقدر اینجا عجیب بود. باید زود می‌رفتم تا سکته نکردم. خدایا اشتباه کردم که اومدم، آخه اینجا دیگه چه جهنمیه؟! تارا نزدیکم شد و سینی توی دستش رو به سمتم گرفت. یک لیوان شربت با یک ظرف اسنک برداشتم و تشکر کردم. بعد از دور شدن تارا مدتی بدون هیچ سرگرمی‌ای گذشت. گرمم بود و حوصله‌ام سر رفته بود، اما زیادی رفتن از اونجا کار مزخرفی بود. کاش نمی‌اومدم. یکی نبود بگه توکه اصلا با این بشر آبت توی جوب نمیره غلط می‌کنی میای تولدش، انگار که متولد شدنش برام‌ مهم بود! گوشیم رو در آوردم و به تینا پیام دادم.
-تینا اینجا خیلی مزخرف و ترسناکه.
مدتی نگذشت که تینا جواب داد:
-حقته بپوسی همون‌جا بی لیاقت!
خنده‌ای روی صورتم نشست. اگه پیام دیگه‌ای می‌دادم جواب نمی‌داد، پس گوشی رو کنار گذاشتم. گرما داشت خفه‌ام می‌کرد شربتم رو برداشتم و سر کشیدم. با اتمامش نفس عمیقی کشیدم و رفتم سراغ بسته اسنکم که بهم چشمک می‌زد. بردارم یا نه؟ این آدمای عجق و وجق یه لیوان دستشون بود و فکر کنم قطره قطره می‌خوردنش! اونوقت من مثل این کولیا همه رو سر کشیدم. به درک اینا خیلی لوسن به منچه! به محتویات توی جعبه چشم دوختم و دو دونه برداشتم توی دهنم گذاشتم که صدای آهنگ بلند شد.
مدتی نگذشته بود که احساس تهوع به سراغم اومد. چشم هام‌ اطراف رو شبیه به یک سیاه چاله عمیق می‌دید. چم‌شده بود؟! دست‌هام بی حس شده بود و خواستم حرکت کنم که گوشه ای رها شدم. دست و پام سر شده بودند و چهره‌های ترسناک روبه‌روم دور سرم چرخ می‌خوردند. دستم رو به زمین گرفتم تا حرکت کنم، اما جونی توی تنم نبود. دست لمس و بی حسم رو مشت کردم و آروم ناله کردم تا کسی به دادم برسه، ولی دریغ از یک حرکت. طولی نکشید که چشم‌هام بسته شد و دیگه هیچ چیزی ندیدم.
***
تابش نور و درد رو توی کل بدنم حس می‌کردم. چشم‌های بهم دوخته شده‌ام رو باز کردم که سوز سردی تمام تنم رو فرا گرفت. با نگاهی منگ به جسم بی جونم خیره شدم. نه این امکان نداشت. از درد و خستگی به خودم پیچیدم. به لباس‌هام که گوشه‌ای پرت شده بودند چشم دوختم. شکه بودم،چیزی فراتر از یک شک شدید. اشک‌هام روی صورتم جاری شد و این پایانی برای بیرون اومدنم از شک شد. دست‌هام به لرزه افتاد و یخ کردن نوک انگشت‌هام رو به وضوح حس می‌کردم. خودم روی روی زمین کشیدم و لباس‌هام رو با سختی تنم کردم. با تکیه به زمین سرد و بی پوشش اتاق از در خارج شدم. تاریکی خونه توی ذوق می‌زد و سکوت مطلق و زجر آوری حکم فرما بود. آروم حرکت کردم و با صدای لرزونی داد زدم:
-کسی اینجا نیست؟
حس ترس کل وجودم رو گرفت. جیغ خفیفی از حرص کشیدم و به سمت مبلی که روش نشسته بودم رفتم و کیفم رو برداشتم. گوشیم که روی زمین کنار میز افتاده بود رو چنگ زدم. با روشن کردنش تماس‌های از دست رفته مامان روی گوشی پدیدار شد. با دست‌هایی که کنترلی روی لرزشش نداشتم روی شماره‌اش لمس کردم. گوشی به صورت افتضاحی توی دست‌های بی‌قرارم تکون می‌خورد. صدای نگران و عصبی مامان توی گوشی پیچید:
-الو هیوا؟ کجایی تو؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی دخترم؟!
سعی کردم بغض توی صدام رو پنهون کنم و به آرومی گفتم:
-ببخش مامان، صدای آهنگ زیاد بود نشنیدم. الان برمی‌گردم، خانم امینی جایی کار داشت گفت الان می‌رسه...
نفس عمیقی کشید و جواب داد:
-میدونی ساعت چنده؟ زود باش برگرد هوا تاریک شده به سرویست گفتی کی بیاد دنبالت؟
چونه‌ام از بغض و ترس بهم می‌خورد. چرا یک سوال رو دوبار می‌پرسید؟
با بدبختی جواب دادم:
-گفتم که... الان...
و قطع کردم. صدای گریه‌ام بلند شد. دور خودم چرخیدم و دستم رو به پیشونیم گرفتم. من اینجا و تنها! چه خبر بود؟! سرم هنوز هم گیج می‌رفت. بدون نگاه کردن به اطراف به سمت در دویدم و از خونه خارج شدم. به دو طرف کوچه خیره شدم. چشم‌هام بخاطر وجود اشک تار می‌دید. با دستم چشم‌هام رو پاک کردم و به سمت خیابون به راه افتادم. با صدای گریه‌ی دختر بچه‌ای که صدام می‌زد. به طرفش برگشتم. با نگاه معصومش بهم خیره شد و با دیدنم گفت:
-خاله حالت خوبه؟
چشم‌های مشکی و درشتش رو بهم دوخته بود. با صدای خش داری گفتم:
-آره عزیزم، چرا گریه می‌کنی؟!
اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
-خاله من گم شدم میشه با گوشیتون به مامانم زنگ بزنم؟
تن خسته‌م رو گوشه ای کشیدم. توان ایستادن بیشتر نداشتم. نمی‌تونستم بزارم توی این ناکجا آباد تنها بمونه. با نشستنم به دنبال گوشی همراهم گشتم؛ رمزش رو باز کردم و گوشی رو دستش دادم.
چشم‌هام از ضعف سیاهی می‌رفت و اشک‌هام بی وقفه روی صورتم جاری می‌شد. تنم درد می‌کرد‌. اصلا انگار یک کبودی عمیق روی ماهیچه‌های بدنم بود که اینطوری درد می‌کردند.
 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #9
صدای ظریف دخترک که با مامانش حرف می‌زد توی گوش‌هام سوت می‌کشید. با حرکت دستش و چشم‌های بیش از حد درشت شده‌اش و فریادش سرم رو بلند کردم. گوشی رو از دستش کشیدم و بی توجه بهش که می‌گفت:
-خاله، چرا حرف نمی‌زنی؟!
پاهای بی جونم رو حرکت دادم و تا مسیری نامشخص قدم برداشتم. با رسیدن به اولین ایستگاه اتوبوس تازه حواسم به تاریکی هوا و خیابونی که مملو از آدم بود جلب شد. تا الان هم دیر کرده بودم. نمی‌دونم چقدر گذشت که اتوبوسی مقابلم متوقف شد. سوار شدم و برای بستن دهن مردی که با چهره‌ی عبوسش منتظر بلیط بود، بدون هیچ حرفی دستبند طلای ظریف توی دستم رو کف دستش گذاشتم. چشم‌هاش از تعجب گرد شدند. تتها چیزی که الان می‌خواستم رسیدن به اتاقم بود و بس!
با توفق اتوبوس توی آخرین ایستگاه تمام توان و رمقی که توی وجودم بود رو جمع کردم و به سمت خونه دویدم. وقتی وارد شدم صدای فریاد عصبانی مامان که دم در ایستاده بود رو نادیده گرفتم و متقابلا فریاد زدم:
-ولم کن مامان، خیلی خسته‌ام!
و مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم. صدای برخورد در اتاقم همزمان با جیغ عصبی مامان همراه شد. بی توجه به سوال‌ها و لحن عصبیش که مخاطبش من بودم، با دست هایی لرزون در رو قفل کردم و با کمری از درد خم شده به سمت حموم رفتم‌. هنوز هم صدای مامان شنیده می‌شد که داشت ناسزا بارم می‌کرد. تموم وسیله‌های توی دستم رو گوشه‌ای پرت کردم و به زیر دوش خیز برداشتم. احساس می‌کردم باید تنم رو بندازمش توی سطل آشغال، حس لجن بودن لحظه‌ای ولم نمی‌کرد. اشک‌هام با ریتمی تند روی صورتم جاری می‌شدند. اونقدر لیف سفید پر از کفم رو روی پوستم کشیدم که بی حس روی زمین پر از کف حموم رها شدم. صدای قطرات آب که به پوست سردم برخورد می‌کرد توی سرم اکو می‌شد. انگار رد برخورد آب هم روی پوستم می‌سوخت. نگاهم به آینه بخار گرفته حموم خیره موند. دقایقی بعد با عضلاتی گرفته حرکت کردم و شیر آب رو فشردم تا بسته بشه. قدم‌های بی حسم رو تنظیم کردم و تا مسیر تخت‌ِخوابم چشم بسته حرکت کردم. پلک‌‌های سر شده و سنگینم رو بهم زدم و مدتی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم.
گرمای شدیدی که توی تنم حس می‌کردم، صدای ناله‌ام رو بلند کرد.
دست‌های یخ زده‌ام رو فشردم و توی پتوی خیس از آبم غلت زدم. نگاهم به پنجره‌ی نیمِ باز اتاقم خورد. هوای دم صبح و طلوع خورشید نشون می‌داد اول صبحه. صدای باز شدن در دستشویی می‌اومد. یعنی ساعت شیش صبحه و بابا برای رفتن به بیمارستان آماده میشه.
خواستم حرکت کنم، اما تمام بدنم گرفته بود. از درد به خودم پی‌چیدم. با چشم‌هام طول اتاق رو متر کردم که چشمم به گوشیم خورد. وسط اتاق کنار لباس‌های چپه شده‌ام افتاده بود. چشم‌های بی روحم رو به آسمون دوختم و با ناتوانی حرکت کردم و گوشیم رو از بین لباس‌هام برداشتم. باید یک طوری این لعنتی‌ها رو نابود می‌کردم. افکار مزخرفم رو پس زدم و با دست‌هایی لرزون شماره‌ی تینا رو گرفتم. جواب نمی‌داد. دوباره و دوباره تماس گرفتم، اما جواب نمی‌داد. طبق عادت افتضاحش برای اینکه مزاحم خواب کوفتیش نشن گوشیش رو زده بود روی سکوت. سوز سردی توی تنم نشست. به سمت کمدم رفتم و تیشرت خیسم رو با لباس های راحتی گشادم عوض کردم و روی تختم مستقر شدم. لرزش لعنتی دست‌هام قطع نمیشد و قلبم محکم می‌تپید. نگاه نم دارم رو به آیینه مقابلم دوختم. این لحظات، معنای واقعیِ سکته کردن بود. حسی که انگار درحال مرگی و هیچ جوره نمی‌تونی انفجار رگ‌های مغزت رو کنترل کنی‌. آروم توی خودم پیچیدم‌ و سرم رو به تخت تکیه دادم. نه این امکان نداره! این تراژدی ترسناکی که توی ذهنم بود واقعی نیست! سرم رو به چپ و راست تکون می‌دادم و با بی قراری دستم رو گاز گرفتم تا هق هقم خفه بشه.
 
آخرین ویرایش:

Three points

مدیر فنی نقطه ویرگول
مدیریت نقطه ویرگول
مدیر فنی انجمن
LV
0
 
مدال ها
2
  • #10
صدای دستگیره‌ی درِ اتاق که بالا و پایین می‌شد توجهم رو جلب کرد. صدای خواب آلود و حرصی مامان بلند شد:
-هیوا! مردی؟! هیوا... چرا بازم در رو قفل کردی؟ دستم بهت برسه زندت نمی‌زارم!
محکم به در کوبید و عصبی زمزمه کرد:
-مثل خرس می‌خوابه. من که می‌دونم باز هم تا صبح فیلم می‌دیدی!
پاهای لرزونم رو بهم چسبوندم و پوست لبم رو کندم. نفهمیدم چقدر توی اون حالت بودم که طعم تلخ و آشنای خون رو زیر زبونم حس کردم. باید با یکی صحبت می‌کردم. دهنم خیس شد و خونی که با کندن لب‌هام توی دهنم جاری شده بود، پرش کرد. درد عمیقی توی وجودم نشست. لبم رو توی دهنم فرو بردم و فشردم تا از دردش کم بشه. صدای ویبره گوشیم بلند شد که سریع به سمتش خیز برداشتم. اسم تینا روی صفحه برق می‌زد. دکمه پاسخ رو کشیدم. صدای خواب آلودش بلند شد:
-مریضی بگیری که... آخه ساعت شیش من بیدارم که با اعتماد به نفس زنگ می‌زنی؟
با صدایی که سعی در کنترلش داشتم صداش زدم که جدی شد و پرسید:
-هیوا؟ خوبی؟!
اشک‌هام سرازیر شد و ناله کردم:
-نیستم تینا، خوب نیستم! لطفا بیا خونمون، تورو خدا بیا...
ترسیده باشه‌ای گفت و بدون سوال گوشی رو قطع کرد. منتظر نشسته بودم که بعدِ نیمی از ساعت صدای زنگ خونه بلند شد.
حرکت کردم و قفل در اتاقم رو چرخوندم و منتظر موندم تا تینا بیاد. کمی بعد صدای سلام بلندش رو شنیدم و قدم‌های تندش که بهم نزدیک می‌شد‌.
مامانم با حرص گفت:
-آدم باید مثل تو سحرخیز باشه، برو اون رو هم بیدار کن از دیروزه بی‌هوشه.
در اتاق با سرعت باز شد و پشت بندش قیافه خسته تینا جلوی چشم‌هام نقش بست. با نفس‌نفس و چشم‌های گشاد شده در رو بست و قفل کرد. به سمتم خیز برداشت و پرسید:
-مامانم کله‌ام رو می‌کنه بفهمه اومدم اینجا، آخه گفت میرم خونه‌ی زن دایی معصومه جایی نری‌ها! تو چته؟ این چه وعضیه؟! چرا شبیه کارتون خواب‌هایی؟ چشم‌هاش رو ببین! مریض شدی؟
قطره‌ای اشک از چشمم پایین ریخت که شوک زده نگاهم کرد و گفت:
-چیشده هیوا؟ گریه چرا؟
نمی‌دونستم چی بگم و چیکار کنم فقط باید تعریف می‌کردم. با صدای لرزون و خش افتاده‌ام اتفاقات دیروز رو با تموم جزئیاتش گفتم که زد تو صورتش و گفت:
-شاید داشته باهات شوخی می‌کرده...
سری تکون دادم و گفتم:
-شوخی نبود تینا من رو واقعا با اون حالت ول کرده بود و رفته بود!
-نه، نه! آخه تو باید به اون گربه‌ی سیاه اعتماد کنی؟
صورتم رو پاک کردم و گفتم:
-تینا هیچی نگو دارم از ترس سکته می‌کنم. فکر کن اگه مامانم بفهمه چی میشه!؟ من رو می‌کشه... تازه مامانم نفهمه هم من چطوری بعد از این مثل یک انسان عادی زندگی کنم؟ حس نجس بودن دارم. حالم از خودم بهم می‌خوره...
-اوف! اوف! اعصابم خورده هیچی به ذهنم نمی‌رسه! اصلا تو از کجا می‌دونی که قضیه چیه؟ بیا بریم باهاش حرف بزنیم، ها؟ بپرسیم ازش اصل قضیه رو؟ یک کاری بکنیم!
 
آخرین ویرایش:
بالا
ثبت‌نام