دستهای نحیفم رو بالا آوردم و با لبخند پهنی عروسک خوشگلم که چشمهای درشتش، نیمی از صورتش رو اِشغال کرده بود، نوازش کردم. نگاه و لحن مغموم اون زنِ کم سن و سال که زیادی قیافهاش برای این سن رنجور بود، هر لحظه بلندتر میشد و اشکهای روون روی گونههای سفیدش، چشمهای درشتش رو مظلومتر نشون میداد. بهش خیره نگاه کردم؛ از ترس چنگالهای کوچیکم رو در هم فشردم و عروسکم رو به خودم چسبوندم. اون زن از ما چی میخواست؟
چشمهام رو به مردمک لغزونِ مظلوم و وحشت زدهی پسرکِ مقابلم دوختم که لبهاش از شدت ترس و بغض میلرزیدند و حلقهی اشک توی چشمهاش برق میزد. صدای داد و بیدادِ بلند پدرم من رو به خودم آورد. با ترس زمزمه کردم:
-بابا من میترسم... از... از اینجا بریم...
اشک میریختم و اسم بابا رو با فریاد صدا میزدم.
-بابا!
انگار زبونم نمیچرخید و حنجرهام خالی از صدا بود. اصلا از همین لحظهی نفرت انگیز بود که من با یک شک عصبی صدام رو مثل یک زهرمار تلخ میبلعیدم. عروسکِ پارچهایِ نو و تمیزم همراه با کشیده شدن ترمز و اون صدای زجرآورش روی زمین افتاد و گردههای خاک صورت سفیدش رو گلی کرد. دستهای لرزونم رو روی دهنم گذاشتم و با جیغ بابا رو صدا زدم. متقابلا چشمهای لبریز از اشکم رو به اون پسرک دوختم که ناخودآگاه میون دستِ سرد و بی جونی فرو رفتم. نگاه خیره و پر نفرت پسرک از جلوی مردمکهای بهت زدهام محو شد.
میلرزیدم به خودم و فریادهای اطرافم توی گوشهام میپیچیدند. بدن کوچیک و سردم میلرزید. با صورتی که از وحشت قفل شده بود، توی خودم جمع شدم و تن سردم بیحال در همون دستها رها شد. صدای فریاد بلندی توی سرم پیچید و من حیرت زده از اون نگاه پر از نفرت دور شدم.
***
چشمهام رو به هم فشردم و ملافهی سفیدم رو روی سرم کشیدم. تنها صدایی که توی گوشهام میپیچید صدای مزخرف تیک تاک ساعت بود. با دستم جلوی دهنم رو گرفتم تا صدای هقهق بلندم به سالن نرسه و چشمهای لبریز از اشکم رو پاک کردم. دلم میخواست داد بزنم، اما ممکن نبود. سالهاست به همچین فضای خفقانآوری عادت کردم؛ به اینکه هیچ حسی برای زندگی کردن وجود نداشته باشه. اینبار اما فرق داشت! یک چیزی بدتر از بی حس بودن، حسی که انگار داشتم غرق میشدم. انگار... انگار مهم نبود چیکار میکنم یا قراره چه حادثهای بعد از این رخ بده. نمیتونستم نفس بکشم، حسی که انگار ریههام پر از آتیشه!
ملافم رو چنگ زدم و دور دستم پیچیدم. به اطراف خیره شدم؛ اما جز سیاهی مطلق چیزی وجود نداشت. تمام تنم خیس عرق شده بود، اما سردی دستهام رو حس میکردم. پارادوکسی که بدن و روحم داشت غیر قابل تحمل بود. پلکهای خستم برای بسته شدن تقلا میکردند؛ شاید خوابیدن مشکل رو حل میکرد! چشمهای اشکیم رو روی هم فشردم و اونقدر پاهام رو تکون دادم تا بعد مدتی به خواب فرو رفتم.